مناجات کردن شيخ اکافي در حضرت آفريدگار عز شانه و آمرزش خواستن او از حق

شبي مي گفت اکافي همين راز
که يارب اين حجاب آخر برانداز
مسوزان بيش از اين مر دوستانت
بگو تا کي بود راز نهانت
چنين پيدا چنين پنهان چرائي
که با رندان دمادم آشنائي
همه خاصان کشيدستي بزنجير
ندارند اندر اينجا هيچ تدبير
همه حيران تو اينجا بماندند
بيک ره دست از ره برفشاندند
تو يار عامي و خاصان چنين خوار
کني پيوسته ميداري تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندي
ميان پرده شان بيرون فکندي
ترا باشد مسلم آنچه خواهي
بکن بر بندگان خود تو شاهي
بيک ره مانده ام اينجاي بر در
اسير و عاجز و مسکين و غمخور
نمود عشق خود اينجا تو بنماي
گره از کار جمله هم تو بگشاي
تو بگشا اين گره از بود جمله
که هستي بيشکي معبود جمله
تو داري جان و دل هستي دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهي بنموده عشاق با خود
همان دارند طمع ک آخر توشان زد
نگرداني و بخشي آخر کار
مر ايشان را بوصل خود بيکبار
بلاي عشق تو اينجا کشيدند
براي آنکه ديد تو بديدند
در آخرشان لقاي خويش بنماي
نمود خويششان از پيش بنماي
همه واصل کن اينجا گه چو منصور
که تا گردند کل نور علي نور
حقيقت شان بيکره بود گردان
زيان جملگي شان سود گردان
بدست تست اين سر نهاني
که راز جملگي اينجا تو داني
گر آمرزي تمامت در قيامت
کف خاکست پيشت اين تمامت
کف خاکست پيشت جمله جانها
مکن ضايع در اينجا گاه تنها
ببگذار اي کريم ناتوانبخش
بفضل خويش بر خلق جهان بخش
سوي جنت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خويش کن روزي جمله
ببين آخر جگر سوزي جمله
همه حيران و زار افتاده نزديک
بتو اندر صراطي مانده باريک
در اين زندان کن ايشان را تو آزاد
اسيرانند دهشان جملگي داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خود گردان تو واصل