درتقريرکردن شيخ ابوسعيدابوالخير در تمثيل بدرياي معاني و گمشدن دروي مثال قطره فرمايد

چنين گفت آن بزرگ پير اعظم
پناه دين و سلطان معظم
بحق محبوب حق عين شريعت
سپهسالار دين شاه حقيقت
سليمان سخن در منطق الطير
که آنکس بوسعيد است و ابوالخير
ابوالخير است دائم خير حق بود
که بد اينجايگه ديدار معبود
يقين دريافت اسرار معاني
که او را بود کل صاحبقراني
يقين از نور حق بود او نمودار
ز شاهي داشت اينجازينت و کار
همش دنيا همش عقبي فزون بود
حقيقت رهبران را رهنمون بود
همش گنج صور هم گنج معني
و را بود اي پسر از گنج تقوي
چنان رفعت که او اندر جهان ديد
کسي ديگر بخواب آن کي توان ديد
چنين گفت او که اندر کل احوال
نشان بي نشان جستم به سي سال
به سي سال اندر اينجا خون دل من
بخوردم بي نمود آب و گل من
حجابم يک شبي برخواست از پيش
نگه کردم من اندر جوهر خويش
چو ديدم بحر جستم گم شدم من
چو يکقطره که در قلزم شدم من
نظر کردم درون و هم برونم
حقيقت حق بد اينجا رهنمونم
صفات خويشتن در ذات ديدم
نمود جسم و دل در ذات ديدم
درون کل نظر کردم من از جان
چو ديدم در حقيقت راز پنهان
يکي درياي بي پايان بدم من
در آندريا عجب غرقه شدم من
نمود ذات ديدم در دل خود
فروماندم ميان مشکل خود
عجائب حيرتم در دل فزون شد
وليکن عشق با من رهنمون شد
دلا در بحر لا رفتم ابي خود
نديدم هيچ آنجا نيک هم بد
نظر کردم همه يکسان نمودم
که من خود در ميان واقف نبودم
نديدم غير در درياي جانان
شدم از عشق ناپرواي جانان
يکي ديدم در آنجا جمله اشيا
ز پنهاني شده در بحر پيدا
همه در بحر موجود و نبد هيچ
وليکن در نظر بد نقش پر پيچ
همه گمگشته بود و حق شده فاش
بهر کسوت نموده روي نقاش
ز آب بحر بنگر هرچه بيني
بکن فهمي اگر صاحب يقيني
همه از آب دريا گشته پيدا
همه در آب حيرانند و شيدا
همه در آب بنگر رخ نموده
ببسته بد گره خود بر گشوده
همه در آب و هم اندر همه جان
نمود سر خود در بحر جانان
بهر نوعي که ميديدم ز اسرار
نمود شاه بد آنجا پديدار
نمود شاه بد ني غير ديدم
همه در آب دريا سير ديدم
همه در آب و فارغ گشته از آب
فتاده جملگي اندر تب و تاب
همه در آب دريا وصل جويان
بسر در عشق او هر لحظه پويان
همه در بحر آب و گشته غرقاب
همه در آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او در نهادش
در اين بحر عياني داد دادش
صدف در داشت جوهر نيز بر سر
شده در راه او بي پا و بي سر
همه گويا دل و خامش دهانان
طلبکار آمده در نزد جانان
همه در آب هم او را طلبکار
زهي قدرت زهي صنعت جهاندار
طلبکارند چون جمله بداني
تو نيز اينجايگه راز نهاني
طلبکارند و آب و جمله جانست
که همچون دوست بي نقش و نشانست
نشان دارند کل در بي نشاني
همي جويند حيات جاوداني
تو چون ايشان ميان آب غرقي
ولي اينجايگه در ديد فرقي
بسي فرقست از مه تا بماهي
ولي يکسانست نزديک الهي
بسي فرقست اينجا چون ببيني
وليکن حق ز جمله برگزيني
همه يکرنگ دان در عين دريا
که در دريا شدند اين جمله پيدا
زهر دو اصل دارند و وطن آب
وليکن اين معاني زود درياب
تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
که جوهر در صدف سر داد بر باد
بخلوت صبر کرد و شاد بنشست
ز جمله فارغ و آزاد بنشست
سکون کرد و ز ذات کل عيان شد
پس آنگه لايق هر شايگان شد
ببين تا لاجرم اينجا بهايش
چگونه هست مر نور لقايش
فروغش روشني دل فزايد
شب تاريک ظلمت در بايد
ز نورست و حقيقت نور باشد
به پيش سالکان مشهور باشد
در ارچه اصل آبست هم بغايت
بود از اين و آن فرقي تفاوت
تفاوت آمدست اينجاي از اصل
ز اصل اينجا بيابي ناگهي وصل
در اين دريا توئي اينجا صدف وار
دهان بر بسته و بنشسته ناچار
در اين بحر فنا بر بن نشسته
دهان خويش از حسرت ببسته
يکي جوهر درون سينه داري
چو ايشان نيز تو گنجينه داري
عجايب جوهري داري تو نادان
نميداني ترا از اين چه تاوان
عجائب جوهري داري شب افروز
که شب گردد ز تاب نور آن سوز
عجائب جوهري شاهانه داري
وليکن در صدف دردانه داري
ترا اين جوهر از هر دو جهان است
درونش جوهري ديگر نهان است
اگر اين جوهر اينجا يافتي باز
ترا باشد از آن تمکين و اعزاز
اگر بي جوهر اينجا گه بماني
چو ماهي در بن اين چه بماني
طلب کن جوهر اين ذات اينجا
مشو غرقه چنين در عين دريا
طلب کن جوهر بيچون ببين ذات
نمود عين گردون بين در ذات
از اين درهاي معني زود بگزين
درون هر يکي يک جوهري بين
چنين مستغرق دريا شدستي
که از بودت تو ناپروا شدستي
دمي زين بحر کن آخر نظاره
که اينجا جوهري اندر کناره
شده پيدا صدف با اوست مرده
به پيش عين جوهر جان سپرده
سپرده جان و ديده روي جوهر
نمود عشق گشته ناگهي در
هلاکيت فتاده مر صدف وار
تو از آن جوهر اينجا گه بکف آر
چو جوهر يافتي بنگر شعاعش
نمود جسم و جان کن بس وداعش
کجا يابي تو اينجا جوهر ذات
که سرگرداني اندر بحر ذرات
تو در بحري و جوهر مي نجوئي
بيان چند زر تا چند گوئي
جواهر جوي از درياي معني
اگر هستي ز دل داراي معني
جواهر جوي همچون پادشاهان
چو جوهر يافتي برگو چو شاهان
خوشا آندم که جوهر باز بيني
وزان هم عزت اندر ناز بيني
ترا جوهر درون جسم و جانست
کنون از چشم صورتگر نهانست
نهانست اين همه در جوهر ذات
خروشانند اينجا جمله ذرات
طلبکارند او را جمله اينجا
بماند جملگي سرگشته اينجا
همه جوياي جوهر در همه درج
نيمدانند اين جوهر ورا ارج
نداند ارج اين جوهر مگر آن
که در يابد حقيقت جان جانان