در بيرون کردن جبرئيل عليه السلام حضرت آدم صفي را از بهشت و نصيحت کردن جبرئيل او را فرمايد - قسمت اول

کنون جبريل بيرون بر تو آدم
که گستاخي ندارد او در ايندم
برون کن از بهشتم تا رود زود
که تا گردم از او اين بار خشنود
برون شد آدم و حوا ز جنت
فتاده هر دو اندر رنج و محنت
فتاده هر دو در اندوه نايافت
بحالي جبرئيل اينجا و بشتافت
گرفته دست آدم را بزاري
چنين ميگفت آدم پايداري
نداري چاره و من ندارم
که در فرمان حي کردگارم
زبان خود نکو ميدار و بشتاب
مر اين پند دگر از من تو درياب
چو خودکردي چه تاوانست بر کس
همي گو دائما الله را بس
بهر کاري که آيد در بر تو
بود الله بيشک رهبر تو
بهر کاري که پيش آيد ترا هان
بجز الله مخوان الله را دان
ندارد چاره جبريل اينجا
که تا سازد ترا درمان در اينجا
کنون آدم مبين خود را زماني
که خواهي يافت از حق داستاني
سوي دنيا ترا خواهد فرستاد
که دادي روزگارت جمله بر باد
سوي دنيا تو خواهي شد کنونت
همه خواهد بدن مر رهنمونت
سوي دنيا تماشاي دگر دان
رخ از جانان بهر حالي مگردان
سوي دنيا ترا اسرار بسيار
ز حق خواهد شد اي آدم پديدار
ترا در سوي دنيا راه دادست
بسي اندوه بهر تو نهادست
قلم رفتست اندر لوح بر راز
نخواهي يافت مر جنت دگر باز
خيالي بود کاينجا مي نمودت
گنه کردي وز خود در ربودت
خيالي بود آن فر الهي
فتادي اين زمان از مه بماهي
خيالي بود بگذشته از اين زود
چه چاره آدم اکنون بودني بود
خيالي بود همچون تير بگذشت
ره خود ديد اندر کوه و در دشت
بشد آن عين ديداري که ديدي
بجز عين خيالي تو نديدي
بدادي عمر خود بر باد ناگاه
فتادي از سر ره در بن چاه
قضا بد از سر تو اينچنين راند
دلت در حسرت جنت چنين ماند
قضا بد رفته اينجا بر سر تو
که باشد بعد از اين مر غمخور تو
قضا بد رفته پيش از آفرينش
نداند هيچکس علم اليقينش
هر آنچيزي که مي خواهد کند او
بکن جانا که نيکو هست نيکو
هر آنچيزي که خواهد کرد آدم
اگر شادي بود آرد دگر غم
بنه تن تا بمالد روزگارت
که هم خواهد بدن در دهر کارت
بلاي دوست کش آدم بخواري
که او را هست با تو دوستداري
کنون آدم بفرمان خداوند
ز جنت دور باش و رخت بربند
برون شد آدم و حوا ابا او
فتاده هر دو اندر گفت و در گو
بهر جائي که آدم ميشد از دور
ز درد عشق بد در ظلمت و نور
يکي بادي برآمد بس پريشان
ز هم دور افکند زينجاي ايشان
کنون گر مرد راهي باز داني
تو از عطار کل راز نهاني
نميداني دلا کز که جدائي
فتاده در ميان صد بلائي
جدا افتاده و مي نداني
به هر زه مانده در دنياي فاني
جدائي اينزمان از يار خود تو
بسر کردي بسي مر نيک و بدتو
جدائي مانده و ندر صدر جان نار
فتادستي ميان خاک ره خوار
جدائي در بلا تو صبر کرده
بماند در درون هفت پرده
شدي در پرده دنياي غدار
نهان دره نمي آيد پديدار
زيار خود جدا ماندي از آن دم
جدا گشتي تو چون حوا ز آدم
در ايندنيا چه خواهي يافت آخر
زماني باش اندر يافت آخر
نميداني که دلدارت کدامست
همه ميل تو اندر ننگ و نام است
نميداني دلا اسرار بودت
ولي جاني تو ميداني چه بودت
تو جان ميداني آخر کز کجائي
در اين دهر فنا کل از کجائي
تو ز آنجائي که جنت در بر آن
کجا باشد حقيقت همسر آن
تو از آنجائي که جاي انبيايست
سکون انبيا و اوليايست
تو از آنجائي که جان جمله زاينجاست
در آخر عين راز جمله آنجاست
تو از آنجائي که هيچي در نگنجد
ملک آنجا بيک حبه نسنجد
تو ز آنجائي که آدم بودش آنجاست
در آخر عين راز جمله زآنجاست
تمامت انبيا آنجا مقيمند
همه حوران در آن مجلس نديمند
مقام جان در آنجا هست بيشک
نمي گنجد دوئي آنجا بجز يک
مقام وحدت کل بيشک آنجاست
زبهر آن قيام اين شور و غوغاست
ز بهر آن مقام اينجاست گفتار
که آنجا گاه باشد ديد ديدار
مقام صادقان و عاشقانست
مقام رهبران و عارفانست
مقام جمله مردانست آنجا
که ذات حق يقين اعيانست آنجا
يکي باشد در آنجا هر چه بيني
اگر تو مرد راهي پيش بيني
بمير از خويش و بگذر تو ز صورت
که تا دائم بود اينجا حضورت
فنا گردي ز صورت همچو عطار
بقاي جاودان آيد پديدار
جهان جاودان ذاتست تحقيق
ولي هر کس در آنجا نيست توفيق
اگر از خود بميري ناگهاني
مر اين گفتار را اآنجا بداني
اگر از خود بميري زنده گردي
نظر کن اينزمان چون حق تو گردي
اگر از خود بميري در فنا تو
بيابي بود بود ابتدا تو
اگر از خود بميري جان شوي کل
يقين اينجايگه جانان شوي کل
اگر از خود بميري و دو عالم
گذاري جنت اينجا گه چو آدم
رها کن جنت و در خاک و خون رو
بکش دردي تو زين عالم برون رو
برو رو زين بهشت آباد دنيا
مياور بعد از اين تو ياد دنيا
برون رو زين بهشت ناتمامي
که تا پخته شوي زيرا که خامي
برون شو زين بهشت پر خيالي
که ناگاهت رسد زينجا وبالي
برون رو زين بهشت و زود بگذر
که ناگاهي شوي مانند او خوار
رها کن ابن بهشت دوزخ آسا
که تا ناگه نگردي هان تو رسوا
رها کن اين بهشت و زود بگذر
اگر مردي رهي آنرا تو منگر
دل خود در بهشت اينجا تو بستي
عجب فارغ در اينجا گه نشستي
برون خواهي شدن اينجا بخواري
خبر زين سر که ميگويم نداري
بخواري زين بهشت خوش براند
که تاب هجر ناگه بر تو خواند
براند زين بهشتت ناگهان خوار
بماني عاجز و مسکين و غمخوار
براند زين بهشتت رايگاني
ز ناگه خوار و سرگردان بماني
براند زين بهشتت خوار و افگار
ميان صد بلا ماند گرفتار
ز جسم و جان خبر داري که روزي
مر ايشانراست اينجا درد و سوزي
جدا خواهند بود از هم يقين دان
که حق گفتست اين اسرار مردان
جدا خواهند شد در دهر فاني
تو آنگه قدر اين دم بازداني
جدا خواهند بد اينجا حقيقت
يقين خواهد سپردن در طريقت
نداري تو خبر زين راز آخر
که خواهي رفت از اينجا باز آخر
نداري تو خبر زين دهر خونخوار
که خواهد ريخت اينجان خون تو خوار
بريزد خونت اندر خاک دنيا
گذر کن زود از اين ناپاک دنيا
همه دنيا بکاهي مي نيرزد
که عشق و دوستي با او بورزد
ترا خواهد بزاري کشت اينجا
اگر مردي بدو کن پشت اينجا
بدين کن پشت و رويت در حق آور
بدنيا هر چه اندر اوست منکر
بگردان رويت اينجا همچو مردان
بعقبي آر و رجانت شاد گردان
بگردان رويت از وي تا تواني
که تا اينجا سر آيد زندگاني
چنان از وي حذر ميکن بناچار
که عاقل بنگرد اين دهر غدار
يکي غدار دان دنياي ملعون
که دائم داردت از خوار و محزون
يکي غدار ناپاينده باشد
که ناگه جان و دلها ميخراشد
چنان بفريبدت اين گنده پير
کند هر لحظه او صد راي و تدبير
چنانت اول اينجا شاد دارد
ز هر غم پيش خود آزاد دارد
که گوئي به از او هرگز نبينم
بر او دائما شادان نشينم
ولي در آخر کارت بيکبار
کند چون خوني دزدي گرفتار
گرفتارت کند چون مرغ در دام
فروماني تو در بندش بناکام
گرفتارت کند در عين زندان
که سجن مومن است اينجاي ويران
همه شادي اينجا دان بلاتو
مرو جز بر طريق انبيا تو
تمامت انبيا ديدند بلايش
شدند در عاقبت اندر فنايش
تمامت انبياي کار ديده
ازو هم رنج و هم تيمار ديده
تمامت انيا گشتند از او دور
ز ظلمت آشنا گردند در نور
همه رنج و بلاي او کشيدند
اگر در عاقبت دلدار ديدند
چون اين دنيا تلي خاکست پرغم
مقام حيرتست و جاي ماتم
همه دنيا مثال گلخني است
در اين گلخن دلت چون شاد بنشست
در اين گلخن که جاي آتش آمد
به پيش انبياء بس ناخوش آمد
گذر کردند از او و شاد گشتند
ز زندان بلا آزاد گشتند
گذر کردند از او دوري گزيدند
که تا آخر بکام دل رسيدند
گذر کردند از او چون باد در دشت
ترا هم عمر همچون باد بگذشت
دريغا در گذشتت عمر ناگاه
بماندي خوار تو اندر سر راه
دريغا برگذشت و عمر کم شد
وجودت ناگهي عين عدم شد
دريغا هست عقل و هوش و رايت
از آن او ميبرد جائي بجايت
دريغا رنج بردت ضايع آمد
تو را از تو عجب دنيات بستد
نميداني که چون باشد سرانجام
که بشکسته شود ناگاهت اين جام
اگر مرد رهي اول ببين باز
که چون خواهد بدن انجام و آغاز
گرت ملک زمين زير نگين است
ب آخر جاي تو زير زمين است
نماند کس بدنيا جاوداني
بگورستان نگر گر مي نداني
بگورستان نگر آخردمي تو
چو مردان باش دائم در غمي تو
بگورستان نگر اي دل زماني
که نشنيدي ز مردان داستاني
بگورستان نگر اي مرد غمناک
ببين آن رويها بنهاده در خاک
بگورستان نگر وين سر نظر کن
ولي خود را زماني تو خبر کن
بگورستان نگر در آخر کار
که تو زو نيز خواهي شد گرفتار
بگورستان نگر اي مرد غافل
که خواهي رفت روزي زير اين گل
بگورستان نگر ايديده بنگر
حقيقت کله فغفور و قيصر
بگورستان نگر ايشان همه خاک
شده ذرات شان در عين افلاک
بگورستان نگر پر خاک و پر خون
که ذاتت آمدست از چرخ بيرون
دمي بنگر قطار اندر قطارست
ز حد بگذشت او بس بيشمارست
نهان او خرابي در خرابي است
بسا تن ها که آنجا در غذابي است
خراباتست گورستان نظر کن
دل تو بيخبر زيشان خبر کن
خرابات فنا اندر فنايست
وي عين بقا اندر بقايست
خراباتي ست پر از ماتم اينجا
براه راست نبود مرهم اينجا
همه پاکان در آنجا گه مقيمند
که پاکان نيز اندر خوف و بيمند
بسا دلها که خون شد زير اين خاک
پريشان بر گذشت دوران افلاک
همه در خاک و در خون مانده ايشان
ولي مائيم اينجا گه پريشان
چو ايشان ما هم اندر خاک و خونيم
گهي در عقل و گاهي در جنونيم
اگر ميريم از خود زنده باشيم
خدا را بنده پاينده باشيم
بمير اي دل چون ايشان نيز از خود
که تا فارغ شوي از نيک و ز بد
بمير اين دل چو خواهي مرد ناچار
گذر کن اينزمان از پنج و ز چار
تو اي دل هم در ايندنيا چرائي
بگو تا چند از ايندستان سرائي
زدي بسيار اينجا مهره در طاس
چو مهره خرد گشتي اندر اين آس
بهر مکري که ميکردي فسوني
بهر ديوانگي ها چون جنوني
ترا اينجا سئوالست و جوابست
ز قول حق ترا بيشک عذابست
در اينجا چه گدا چه مير باشد
چو افتادي چه ات تدبير باشد
از اينسان تا سخن آمد پديدار
شدي عطار اندر خود گرفتار
گذر چون کرده بودي بازگشتي
مکن رجعت ز هر چه بازگشتي