درعتاب کردن حضرت آفريدگارعزشانه باآدم درگندم خوردن وعاجزشدن آدم در گناه و مقر شدن و توبه کردن فرمايد

ندا آمد ز حضرت ناگهاني
زمن بشنو تو اين سر معاني
که اي آدم نگفتم مر ترا هان
بخوردي گندمت آخر بخور هان
بگو تا گندم از بهر چه خوردي
تو فرمان من اينجا گه نبردي
زنافرمانيت اکنون چسازم
ترا در آتش غير گدازم
بسوزانم کنونت در تف نار
ايا آدم همي روزي بصدبار
تو هستي بيخبر اکنون ز ذاتم
تو افکندي عيان اينجا صفاتم
بگو با من کنون و ده جوابم
وگرنه ز آتش غيرت بتابم
بسوزانم بيک لحظه دل و جانت
بگو با من کنون اسرار و برهانت
ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم
بعجزي برگشاد آن لحظه او دم
زبان بگشاد کاي داناي اسرار
تو ميداني چگويم من بگفتار
تو دانائي من اينجا گه چگويم
ستاده مبتلا و زرد رويم
تو دانائي وميداني ز حالم
که ايندم اوفتاده در وبالم
تو دانائي و آگاهي ز اسرار
نمي يارم زدن دم را بگفتار
گنه کارم فتاده در چه و گل
که از قولت نبودم آگه دل
گنهکارم فتاده در بن چاه
مرا ابليس گردانيد گمراه
مرا ابليس اينجا وسوسه کرد
بدادم گندم اينجا را ابر خورد
مرا ابليس اينجا رهنمون شد
دلم از خوشتن کلي برون شد
مرا ابليس کرد اينجا بخواري
نکردم من ز رازت پايداري
مرا از ره ببرد و داد گندم
مرا کرد از وصالت ناگهان گم
مرا از ره ببرد و کر دخوارم
تبه کرد او بهرزه روزگارم
مرا از ره ببرد و داوري ساخت
چو مومم ناگاه در نار بگداخت
مرا از ره ببرد وکرد رسوا
تو ميداني که هستي ذات يکتا
تو ميداني کس اسرارت نداند
که آدم اينچنين مسکين بماند
تو ميداني و دانائي ترا است
که ذات تو ببود جان بپيوست
کنون تو حاکمي بد کرد آدم
بر اين ريش دلش هم نه تو مرهم
اگر چه من بدي کردم در آخر
توئي داناتوئي اول تو آخر
بدي کردم ببخشم رايگان تو
که هستي مر خداي غيب دان تو
بدي کردم در اينجا بد مگيرم
ميان اين بلا تو دستگيرم
بدي کردم بنفس خويشتن من
شده تايک چون شب روز روشن
بدي کردم بنفس خود نهاني
فتادم در بلا اکنون تو داني
بدي کردم بنفس خود يقين من
نبودم اندر اول پيش بين من
بدي کردم ندانستم گنهکار
منم، تو عالم سري و ستار
بدي کردم بپوشان سرم اينجا
که در درگاه تو هستيم رسوا
زرسوايي کنون طاقت ندارم
که سر در حضرت جانان بر آرم
ز رسوايي مرا طاقت شده طاق
که در درگاه تو ماندم چنين عاق
ز رسوايي که آمد بر سر من
تو خواهي بود اينجا رهبر من
بر سوائي جنين مگذار آدم
که عاجز مانده است او اندر ايندم
چنين مگذار آدم را تو حيران
بفضل خود تو او را شادگران
چنين مگذار آدم را چنين خوار
بپوشان سر او داناي ستار
چنين مگذار آدم را دلش خون
بمانده در بهشتت زار و محزون
چنين مگذارم و تو دستگيرم
که کس نبود بجز تو دستگيرم
چنين مگذار اينجا مبتلا باز
چنينم در بلاي عشق مگداز
دلم خون شد در اين رسوائي خود
که ميدانم که بد کردم همين بد
بدي من ببخش و در گذارم
که هستي در دو عالم کردگارم
چو شيطانم بدي کرد و بدي ساخت
چنين بازي مرا اينجا بپرداخت
چنين بازيچه دادم در بهشتم
چو ياد تو من از خاطر بهشتم
چنين بازيچه دادم بيخود اينجا
ابا من کرد شيطان مر بد اينجا
چو شيطان بود اينجا همچو دشمن
چنين کرد او در اينجايم ابامن
وليکن من ز خود ديدم ز شيطان
تويي ستار و هم غفار و رحمان