سئوال کردن اميرالمومنين وامام المتقين اسدالله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام وجواب دادن ني دراسرارها فرمايد - قسمت اول

ز من پرسيد حيدر کيستي تو
بگو کاين جايگه بر چيستي تو
در اينجا آمدي بيرون ز ساعت
سعادت داري اينجا يا شقاوت
چه داري آنچه داري راست برگو
ز من اين سر دل در خواست برگو
بدو گفتم که اي جان جهانم
يقين دانم که من راز نهانم
ز سر تو شدم پيدا در ايندم
ز تو گويم حقيقت راز آن دم
زسر تو دراينجا ديد ديدم
به يک لحظه بکام دل رسيدم
ز راز تو شدم پيدا نهاني
بخواهم گفت اسرار معاني
بگفتي کيستي من خود که باشم
بنزد ذاتت اي حيدر که باشم
که باشم من نيم خود نيستم من
در اين دنياي دون خود کيستم من
نيم من نيستي دارم بباطن
ز ظاهر باز گويم کار باطن
نيم من اندرونم هيچ نبود
سراپايم بجزاز هيچ نبود
سراپايم همه بر هيچ افتاد
بناي باطنم بر هيچ افتاد
ندارم هيچ و در پيچي فتادم
يقين دانم که در پيچي فتادم
ندارم هيچ و ميداني تو رازم
تو خواهي بود حيدر کار سازم
ندارم هيچ و پايم رفته در چاه
شدم پيدا در اينجا گاه ناگاه
چو پايم اندر اين چاه بلا ماند
دورنم اندر اين عين فنا ماند
چو پايم در درون چاه ماندست
منم حيران بديد شاه ماندست
بجز درد جگر اينجا ندارم
بمانده در درون چاه خوارم
جگر پر خونم و دل سوخته من
وليکن سر ز تو آموخته من
جگر پر خون و دل پر درد دارم
در اين چه مانده سرگردان و خوارم
نيم حيدر کنون ما را تو داني
که ما را داده راز نهاني
کمر در خدمت تو بسته ام من
که با رازت کنون پيوسته ام من
کمر بستم علي آسا به پيشم
که تا مرهم نهي بر جان ريشم
کمر بستم علي آسا برت من
که کردستي مرا اسرار روشن
کمر بستم علي آسا کنونم
که در اسرار هستي رهنمونم
کمر بستم ز جانت بنده ام من
سر اندر نزد تو افکنده ام من
کمر بستم منش تا روز محشر
که بودي اولين راهم تو رهبر
کمر بستم ز اسرارت نگردم
يکي لحظه ز گفتارت نگردم
کمر بستم که ميدانم ترا حق
ز تو دارم کنون من سر مطلق
کمر بستم که ميدانم که جاني
که گفتستي مرا راز نهاني
کمر بستم بنزدت تا قيامت
کشم در راه تو بيشک ملامت
کمر بستم کنون نزديکت ايجان
بگويم بيزبان با عاشقان آن
کمر بستم بنزدت بي يقين باز
مرا بنماي اينجا اولين راز
کمر بستم که جاني در تن و دل
کني اسرار اينجا روشن دل
زني چون حيدر اين اسرار بشنيد
نظر کرد و وجودش ناتوان ديد
ز سر تا پاي او پيوسته در هم
چو محکومان کمر بربسته محکم
در او اسرار جانان يافت اينجا
حقيقت راز پنهان يافت اينجا
وجودش ناتوان و اندرون پاک
بمانده پاي او در آب و در خاک
دورن چاه معني بازمانده
وليکن صاحب پر راز مانده
چون آن اسرار از او بشنيد حيدر
که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر
جوابش داد کايمر تو ز هستي
ز عشق دوست تو سر الستي
الست عشق داري چون نه تو
ز جام عشق کل مست مئي تو
ز راز سر جانان مست گشتي
چوني گفتي کنون تو مست گشتي
تو هستي اينزمان از هست اسرار
که خواهي بود بيشک مست اسرار
تو هستي راز دار هر دو عالم
بگوئي بيزبان سر دمادم
تو هستي راز دان خالق پاک
که پروازت بوداز عين افلاک
توهستي اين زمان اسرا رگفته
ابا حق گفته و زحق شنفته
تو هستي اينزمان مر سر بيچون
که برگوئي زهر رازي دگرگون
توهستي اينزمان اسرار ما را
بگوئي هر زمان گفتار ما را
تو هستي اينزمان سر الهي
بگو اسرار چنداني که خواهي
تو داري و تو هستي راز جانان
بگو با عاشقان اسرار سبحان
ترا بخشيدم ايندم سر آندم
برو با عاشقان مي گو دمادم
بگو با عاشقان سر نهاني
بزن دمهاي شوق لامکاني
بگو با عاشقان آنچه شنفتي
که با من خوب اسرارت بگفتي
بگو با عاشقان هر لحظه راز
حجاب از پيششان کلي برانداز
بگو با عاشقان هر لحظه پنهان
نمود عشق سر دوست اعيان
بگو با عاشقان گفتار ما را
که تا دانند هان اسرار ما را
ترا داديم اکنون داد ده تو
وجود خويشتن بر باد ده تو
سر و پايت بيفکن همچو عشاق
که بيسر سرها گوئي در آفاق
سر و پايت بيفکن بيسر و پاي
رموز عشق را اينجا تو بگشاي
سر و پايت بيفکن تا تواني
که بيسر بازداني آنچه داني
سر و پايت بيفکن راز برگوي
که با عشاق گرداني تو چون گوي
که چون تو اندر آئي در سخن تو
بگوئي جملگي راز کهن تو
همه عشاق از رازت درآواز
ببيند جان جان اينجايگه باز
سماع عشق جانان گوش دارند
نمود جسم و جان بيهوش دارند
سماع جسم و جان عين فنا دان
فنا را جملگي راز بقا دان
بوقتي کاندر آيد ني بگفتار
بنالد ناگهي از شوق دلدار
دل عشاق در پرواز آيد
در آندم در نمود راز آيد
کند بيهوش جان عاشقان را
برانداز زمين را و زمان را
دل و جان محو گرداند بيکبار
نمايد رخ زناگاهيت دلدار
در آندم وانمايد عاشقانش
که از ني بازداند عاشقانش
که او اينجا چه ميگويد زنالش
ز درد عشق بنمايد جمالش
چو دم درني شود بيچون بماند
که داند تا که گفتن چون بداند
دل صادق از آندم جان ببيند
رخ معشوق خود پنهان ببيند
دل صادق در آندم يار جويد
عيان ذات در اسرار جويد
دل صادق بداند کان چه حالست
دم ني عاشقان اينجا وصال است
دل عشاق آندم دم زند کل
نهاد خويش بر عالم زند کل
دم عشاق آندم عين هستي
بيابد بي نمود بت پرستي
دل عشاق در اسرار آيد
عيان در ديدن ديدار آيد
دل عشاق آندم گر بجويد
همه اسرار با دلدار گويد
در آندم گر سماع بي سماعش
برآيد جان کني اينجا وداعش
اگر مرد رهي آندم که بيند
سزد گر جسم و جان اينجا نبيند
در آندم رحم کن گر مرد راهي
بگويد بي عيان سر الهي
در آندم جهد کن تا راز اول
بيابي چون کني جسمت مبدل
در آندم جهد کن کز جان برآئي
که چون بيجان شوي عين بقائي
در آندم جهد کن تا راز گوئي
نباشي تو ابا حق باز گوئي
در آندم جهد کن تا دل نباشد
حجاب نقش آب وگل نباشد
در آندم جهد کن تا باز داني
ابي خود جمله اسرار معاني
در آندم جهد کن بي خويشتن تو
که پي بردي نمودجان و تن تو
عيان بيني جمال اندرجلالش
رسي بيجان و دل اندر وصالش
عيان بيني تو بي خود روي دلدار
شود اسرار مخفي بر تو اظهار
عيان بيني درون خود بقايش
در آندم باز جو کل لقايش
عيان بيني نمود جمله مردان
فلک همچون تو اندر رقص گردان
در آندم چون فلک در رقص آئي
ترا پيدا شود عين خدائي
فنا شو اندرآندم در فنا تو
که تا يابي همه عين لقا تو
فنا شو در خدا تو از دم ني
تو همچون او بخور يکدم از آن مي
از آندم مست شو در حالت جان
که تا بيني رخ معشوق اعيان
از آن مي مست شو در بيخودي تو
که بيرون آئي از نيک و بدي تو
از آن مي مست شو اندر نمودار
حجاب مستيت از پيش بردار
از آن مي مست شو پس مست حق باش
دمادم همچو ني تو مست حق باش
از آن مي مست شو مانند گوئي
بزن در عشق اينجاهاي و هوئي
از آن مي مست شو مانند افلاک
بر افشان نور قدس خويشتن پاک
از آن مي مست شو جانان نظر کن
تمامت ذره ها در خود خبر کن
از آن مي مست شو مانند حلاج
وجود خود چو ني کن همچو آماج
از آن مي مست شو مانند منصور
چو ني در دم بگوش جان خود صور
از آن مي مست شو اعيان مطلق
مزن از بيخودي از حق اناالحق
از آن مي مست شو تو جان جاني
چرا در خويشتن اکنون نهاني
از آن مي مست شو اسرار بشناس
نمود نقش خود کن ديد نقاش
از آن مي مست شو تا چند خود بين
توئي اکنون دمادم سر حق بين
از آن مي مست شو بنماي مطلق
تو چون منصور کل سر اناالحق
چوني اندر ميان جمع نالان
يقين دانند عيان صاحب وصالان
که بيچونست از گفتار او راست
که اراس معاين نيست پيداست
ز سر عشق دارد ني وصالي
که ميدارد که مينالد زحالي
ز سر عشق ني نالان درآمد
ز بهر عاشقان او رهبر آمد
ز سر عشق مردان راز گفتند
حقيقت هر يکي از راز گفتند
از او هر يک بياني کرد اينجا
که از بهر چه دارد شور و غوغا
فغان ني ز اسرارست دردم
که ميگويد ز عشق درد آندم
فغان ني علي دانست يکبار
که او دانستش و بخشيد اسرار
فغان ني عيان ميدان که حيدر
يقين دانسته همچون راز اکبر
فغان ني همه از درد باشد
کسي داند که مرد مرد باشد
ز درد عشق مينالد زاسرار
سماع جان کسي داند که ازيار
که چون او جان و دل سوراخ دارد
هميشه سوز و درد و آخ دارد
اگر تو صاحب دردي فغان کن
وجود خويشتن اينجا نهان کن
اگر تو صاحب دردي دراينراز
حجاب آندم ز پيش خود برانداز
اگر تو صاحب دردي در اين بين
خدا را در نهادت خود يقين بين
اگر تو صاحب دردي بهر حال
بجز حق مي مبين خود هيچ احوال
در آن ساعت که دل بيخويش گردد
نمود عشق جمله در نوردد
يکي باشد سماع عشق در جان
که بنمايد حقيقت روي جانان
چوني باش اي نديده جوهر راز
دم خود کرده در اسرار کل باز
همه زان تو و تو در سماعي
بکرده جان و جسمت را وداعي
همه مردان ره حق باز ديدند
سماع دوست در جان باز ديدند
سماع دوست در جانست نه در ني
تو خوردستي از آن جام ازل مي
دم آدم چو در ني سالها کرد
بسي در هر صفت آوازها کرد
دم آدم همه اسرار بر گفت
هر آنچه ديد بد از يار برگفت
دم آدم چو در ني شد نهاني
بگفت اسرار کلي در معاني
دم آدم تو داري و توئي ني
بهر رازي تو مينالي تو از وي
دم رحمان تو داري و مشو دور
دمادم ميدمد در جان تو صور
زند سوراخ در بود وجودت
عيان کردست مر اسرار بودت
زچاه آمد برون ناله ز انوار
نمود اين جايگه او بود ديدار
زچاه آمد برون تا سر بگويد
نمود راز خود اينجا بجويد
همه اسرار جان دارد در اينجا
همه انوار جان دارد در اينجا
از آنجا آمد اندر جاه دنيا
که تا گردد ز راز آگاه دنيا
چو حق در جاه دنيا راز برگفت
يقين هم جاه دنيا راز بشنفت
علي بودست اگر اين سر بداني
زمن بشنو تو اسرار معاني
چو زين چاهت برآمد صورت بود
همي جوئي از آن اسرار معبود
سرو پايت بيفکن تا که اين راز
بداني در زمان انجام و آغاز
نهادت برگره افتاد در پيچ
درونت همچو ني خاليست در هيچ
نهادت برگره کردند از آغاز
نمي يابي تو راز اولين باز
از آن جامي که جانها مست او شد
نبد پيدا نمود هست او شد
از آن جامي که خوردست عين منصور
که نامش بود کل تا نفخه صور
از آن جامي که اشيا يافت بوئي
بسرگردانست دائم همچو گوئي
از آن جامي که خورشيد جهانتاب
چشيدست و بسرگردانست از تاب
از آن جامي که مه خوردست در ره
شود از تاب او مر جوهر مه
از آن جامي که آتش يافت خانه
از آن مستي همي سوزد زمانه
از آن جامي که رطلي يافته باد
از او شد عالم ارواح آباد
از آن جامي که يکدم خاک ديدست
از آن اسرار صنع پاک ديدست
از آن جامي که در آب روانست
از آن از عشق او از جان روانست
از آن جامي که در کهسار افتاد
يکي قطره زهستي زار افتاد
وجودش پاره شد اندر غم يار
همي گردد شده ريزه ز تيمار
مئي کان بحر خورد و ميزند جوش
کجا هرگز تواند بود خاموش
مئي کان جسم ناگه يافت بوئي
فتاد اندر درونش هاي و هوئي
مئي کين دل از او يک قطره خوردست
ز بوي عشق در اندوه و در دست
مئي کان جان بخورده در معاني
همي گويد همي راز نهاني
مئي کان سالکان اينجاي خوردند
فتاده در ره و وز خود بمردند
مئي کان عاشقان لاابالي
دمادم ميخورند ااينجا بحالي
مئي کان چون خورند عشاق اينجا
نواها ميزنند آفاق اينجا
مئي کان جسم جان يک قطره دريافت
سوي کون و مکان دزديده بشتافت
مئي کان خورد عطار اندر اينجا
نمايد لحظه لحظه سر يکتا
درون او سماع يار دارد
دل از جمله جهان بيزار دارد
نيمداند که خود آخر چه گفته است
که او درهاي پر معني بسفتست
نماندش عقل و هوش و عين ادراک
برافکند است کلي جسم و جان پاک
ز زير عشق در آفاق جانها
زند او داستانها در بيانها
دمادم ميزند اين زير عشاق
که او دارد عيان تدبير عشاق
دمادم ميدمد از نفخه صور
اناالحق ميزند مانند منصور
اناالحق ميزند در کل آفاق
ميان جمله عشاق است اوطاق
نواي پرده عشاق دارد
عيان آيات في الافاق دارد
نواي پرده عشاق سازد
همه ذرات در جان مينوازد
ز زير عشق دايم در خروش است
ز بحر لامکان اينجا بجوش است
ز زير عشق اين دستان که بنواخت
سر عشاق در عالم برافراخت
ز زير عشق عشاق جهان او
همه در رقص کردستش جهان او
چو زير عشق هر دم مينوازد
ز سوزش جمله عشاق سازد
چو زير عشق او را دردم آيد
از آندم يادش اينجا زادم آيد
که آدم چون برون آمد ز جنت
درونش پر خروش و عين قربت
شب و روزش نبد جز ناله و درد
بمانده در ميان دهر او فرد
سماع درد و زير شوق جانش
هميزد در درون جان نهانش
از آن دردي که آدم يافت اينجا
کنون اندر درون افتاد ما را
از آن دردم دمادم من خروشان
بديگ عشق اينجا گاه جوشان
همه ذرات من اندر سماعند
بکرده عقل جان اينجاوداعند
برافکندند کلي دل از اين خاک
که اينجا بازديدند صانع پاک
برافکندند کلي پرده از رخ
چو بشنيدند کل از يار پاسخ
برافکندند اينجاکل هستي
رها کردند بيشک بت پرستي
برافکندند اينجا هستي خود
چو افتادند اندر مستي خود
برافکندند آنچه بود پيدا
شدند از لامکان ديد پيدا
زديده ديد حق را باز ديدند
نظر کردند و اندر حق رسيدند
ز ديده ديد جانان راز بنمود
مر انسانرا نمودش باز بنمود
همه ذرات من در حق رسيدند
نمودجان جان از حق بديدند
همه ذرات من جوياي يارند
ورا ديد نهان گوياي يارند
همه ذرات من در ترجمانند
دمادم جمله در شرح و بيانند
همه ذرات من اندر فنا اند
بکلي در عيان عين بقا اند
همه ذرات من نابود گشتند
سراسر جملگي معبود گشتند
همه ذرات من اندر نمودار
عيان بنموده در اينجاي ديدار
همه ذرات من در شوق جانند
کنون افتاده اندر ذوق جانند
همه ذرات من در آشکاره
چو منصورند کلي پاره پاره
همه ذرات من منصور گشتند
سراسر جملگي پر نور گشتند
همه ذرات من اندر اناالحق
فرو گفتند راز يار مطلق
همه ذرات من چون يار ديدند
زهر سوئي بسوي او رسيدند
همه ذرات من اينجا نهانند
ز ديد يار خود اندر عيانند