در اسرار نفس مردم و نمود عشق بهر نوع فرمايد

نفس با من همي گويد نهاني
که چون افتاد آدم را عياني
نفس با من همي گويد که چون بود
که شيطانش بگندم رهنمون بود
نفس با من همي گويد همي باز
که چون بد در عيان انجام و آغاز
نفس با من همي گويد يقينش
که چون بد اولين و آخرينش
نفس با من همي گويد عياني
که من بنواختم ليکن تو داني
نفس با من همي گويد يقين دوست
که ايندم در دم من از دم اوست
چو دم اندر دمت اينجا دميدم
يقين بر کام دل اينجا رسيدم
از آندم دمدمم آدم نمايد
دل عشاق کلي ميربايد
دل عشاق پردرد است از يار
نميگنجد درايندم هيچ اغيار
در آندم ک آمدم ازچاه بر جاه
نمودم سر خود با حيدر آنگاه