در پيدا آوردن حوا از پهلوي چپ آدم در نمودار سير کل فرمايد

ز پهلوي چپ آدم عيان شد
نمود جزو و کل ديگر نهان شد
چو جبريل اندر آن بد در نظاره
يکي صورت دگر شد آشکاره
عجائب صورتي در ديگر اسرار
ز پهلوي چپش آمد پديدار
يکي صورت که بد آن جمله معني
که او را بود در جان سر تقوي
نمود انبيا و اوليا بود
که در جان او ذکي با ذکا بود
قدم تا سر همه نور الهي
در او پيدا همه سر الهي
دو چشم نرگسين مانند بادام
ولي در راه معني او بده دام
سر و پايش پر از فيض و پر از نور
ميان جزو و کل او گشته مشهور
ز ديد جان جانان گشته پيدا
ورا اسمش نهاده باز حوا
هوا در گرد کويش ره نبرده
ز عزت در درون هفت پرده
ز اوج عزت غم بي صفاتش
نمودار آمده در عين ذاتش
صفاتش بي صفت در عالم دل
ولي صورت بمعني گشته حاصل
نبد آب و نبد خاک ونه آتش
نه باد تند الا روح مهوش
بحکمت از درون جان اشيأ
نموده کرد اينجا حق تعالي
بحکمت از سوي پهلوي آدم
نموده در بهشتش عين آندم
عجائب گوهري بيرون افلاک
ميان باد وآب و آتش و خاک
ولي در عين هستي جان جان بود
که از ديدار آدم او نهان بود
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروي نظاره
همه کروبيان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
ولي آدم چنان بد در جلالش
که اينجا مينمود از دل خيالش
چنان ميديد بيهوشانه آدم
که جانانرا از او پيدا شدي دم
چنان چون آفتاب نور خورشيد
که گم کردي حقيقت جمله جاويد
ز بيهوشي چنان ميديد در خويش
حجابش ناگهي برداشت از پيش
حجاب اندر حجاب نور پيوست
بهوش آمد زمان و باز پيوست
دگر آدم نظر کرد و چنان ديد
سراسر نور حق اندر جنان ديد
حقيقت ديد جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
حقيقت جان و دل آمد در آنجا
ز يکتا و دوئي گشته هويدا
حقيقت ديد حوا را بر خود
که او بد در عيانش رهبر خود
حقيقت ديد حوا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
حقيقت ديد حوا جان خود را
که پيدا کرد از پنهان خود را
حقيقت ديد حوا را دل و جان
که از حق بود پيدا گشته پنهان
حقيقت ديد او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
حيات محض و روح روح آدم
نظر مي کرد اندر او دمادم
ولي حوا ز سر تا پاي بد حور
اگر چه اين بيانت هست مشهور
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که اين رازت کنم اينجاي روشن
چو حوا نيز آدم ديد آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پيدا
دل هر دو جهان با مهر پيوست
چو ماهي کان زمان با مهر پيوست
يکي باشد مه و خورشيد حقا
که هم از نور يکي شد مصفا
شدند ايشان نمود چرخ و انجم
ولي از نور ايشان جملگي گم
وگر خورشيد و مه چون يک نمايد
عيان خورشيد کل بيشک نمايد
شود نور مه اندر نور خورشيد
يکي باشد حقيقت عين جاويد
وگر پيدا شود نور الهي
نمود عشق اينجا بي تباهي
و گر مه آيد از خورشيد پيدا
نمايد چون هلالي در مصفا
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
نمايد نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
چنين دان سر آدم بنگر ايجان
که مي گويم ترا اينراز پنهان
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار اين راز صدق
مه نو بود و خورشيد حقيقي
که گردد در بهشت جا رفيقي
وگر پيدا شود در نور انوار
حجاب يکدگر رفته بديدار
شود پيدا ز هم خورشيد و مه در
اگر مردي از اين معني بمگذر
نمود عشق آدم دان تو خورشيد
که اين انجم از او باشند و ناهيد
نمودش کرده مه زو شد پديدار
از اين اسرار شو يک لحظه بيدار
شو و اسرار من مي بين دمادم
که رمزي هست اين حوا و آدم
حقيقت حق رمز حق بگفتست
در اسرار با احمد بسفتست
حقيقت حق تعالي جان جانست
که راز آدم حوا نشانست
حقيت دان که دنيا در گذارست
بجز جانان همه ناپايدارست
حيقت دان که دنيا بوستانست
ولي آنسر در او ميوه عيانست
حقيقت دان که دنيا هست بردار
بگرد او مگرد اي دوست زنهار
حقيقت دان که دنيا رهگذارست
در اين ره اژدهائي بيشمارست
حقيقت دان که دنيا هست آدم
نمايد راز کل اينجا دمادم
حقيقت دان که دنيا چون زني هست
ترا بفريبد اينجا برده از دست
حقيقت دان که دنيا هست حوا
از او بگذر که گردي زود رسوا
حقيقت دان که دنيا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اينجا زشتست
حقيقت دان که دنيا هست ناري
خسيسي، مديري، ناپايداري
گذر کن زود و بگذر از طبيعت
بجانت شاد باش اندر طبيعت
گذر کن روي او منگر دمي تو
اگر اينجا به معني آدمي تو
از ايندنيا شوي بيرون چو آدم
مبين دنيا و حق بين تو دمادم
در اين جنت که بيرون وي آيد
حقيقت عين گردون وي آيد
بهشت صورتست اينجاي درياب
بسوي جنت جانان تو بشتاب
از اوبگذر هوا را مي بمان تو
که هستي در بهشت جاودان تو
بهشت صورتست اينجاي دنيا
بهشت جان طلب در عين عقبا
توئي درمانده در دنيا بداني
بداني کاندمي اينجا تو فاني
تو حوا ديده و آدم تو
تو از آن آمدي و آن دمي تو
ز تو پيدا شده اينجاي حوا
هوا بگذار و شو در عين دريا
طلب کردي هوا اندر طبيعت
نه بسپردي دمي گام حقيقت
بمانده در هوائي و چگويم
دواي دردت اي نادان چه جويم
تو تا باشي هوا را دوستداري
ابي مغزي و عين پوست داري
تو اين را دوست داري و هوائي
بمانده دور از عين خدائي
هوا بگذار و يکدم بي هوا باش
چو مردان در جهان عين خدا باش
هوا بگذار و بگذر از يبوست
رها کن صورت عين نحوست
هوا بگذار تا گردي مصفا
شوي ماننده اول تو يکتا
هوا بگذار و ميگويم يقين بين
درونت اولين و آخرين بين
هوا بگذار اي آدم از آن دم
بزن دم چند از اين حوا و آدم
دم جان گير و بيرون جهان باش
حقيقت برتر از عين جنان باش
زهي جاهل که دنيا دوستداري
نداري مغز، جمله دوست داري
زمغزي دور و قانع گشته با پوست
حقيقت دورماندستي تو از دوست
زمغزي دور وبيدل گشته تو
ميان خاک بر گل گشته تو
ز مغزي دور و جانان را نديدي
دريغا سر اعيانرا نديدي
زمغزي بيخود و تا چند لافي
زماني کاسه سردار صافي
زبي مغزي چرا ابله شدستي
مگر اول تو هم ابله بدستي
حقيقت مغز جو وز مغز مگذر
وزاين اسرارهاي نغز مگذر
ازاين اسرارها کن مغز تازه
دگر افتي تو اندر عين کازه
از اين اسرار سر دوستان بين
جهانرا سر بسر يک بوستان بين
از اين بستان بجز يک ميوه تر
طلب کن ميوه هاي خوب و خوشتر
کزان لذات خوش يابي حقيقت
که افتاده طلب دارد طبيعت
هر آن ميوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ايدوست زنهار
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن ميوه را از شاخ تر تو
چو تو زين بوستان لذت نيابي
يقين دان عين آن قربت نيابي
از اين بستان بخور لذات شيرين
ترش هرگز مخو راي مرد غمگين
من اين اسرار بهر آن بگفتم
که از پير بزرگ اين دم شنفتم
سقط باشد در اينجا آنچه خامند
حکيمان ميوه هاي خوش طعامند
حکيمان ميوه نغزند و شيرين
که از آن است در اين باغ تمکين
حکيمان جان جانند گر بداني
حکيماني که دارند آن عياني
حکيمان گرچه بسيارند در دهر
کجا ترياک دانند کرد مر زهر
حکيمي بايد و پاکيزه جاني
که داند راز هر چيزي عياني
حکيمي نيست با جوهر در آئي
مثال رهبري يا رهنمائي
حکيمي نيست تا دردت نگوئي
ز بعد درد درمانت بجوئي
حکيمي نيست تا دردم بگويم
برش در عشق من چاره بجويم
حکيمي نيست بر مانند عطار
که درمان ميکند اينجا بيکبار
ز حکمت کرد درمان جمله ذرات
ز عين حکمت و قرآن و آيات
ز حکمت جمله درمان کرد اينجا
حقيقت جان جانان کرد اينجا
دواي درد خود عطار کردست
همي آسان چنين کس را دهد دست
ز حکمت ذات دارد کو حکيم ست
که يسين سر قرآن از حکيم ست
دواي درد خود کردست اينجا
که ديد انبيا دارد هويدا
دواي درد خود او يافت جانان
حقيقت فاش کردست راز پنهان
دواي درد او بد عين صورت
بدش درمان پذيرفت از ضرورت
حقيقت درد بود و با دوا باشد
عيان انتهايش انتها شد
چو درد عشق بي درمان فتادست
حقيقت راز با جانان فتادست
چو درد عشق در جان بود جانان
حقيقت دردشد اينجاي درمان
چو درد عشق درمان کرد عطار
عيان مر جانش جانان کرد عطار
چو درد عشق نبود مر کسي را
مخوان کس کوست بيشک ناکسي را
چو درد عشق داري هست درمان
ولي وقتي که گردد جان جانان
تراآزرد يا درمان برد زود
بيابي در ميان ديدار معبود
ز درد ار آگهي درمان طلب کن
ز جان گر آگهي جانان طلب کن
ز درد ار آگهي درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بيکبار
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در اين عين بلا شد
ز درد عشق اگر بوئي نيابي
دمادم سوي درد اوشتابي
مجو درمان اگر مردي در اين درد
ميان جان و دل بنشين دمي فرد
چو آدم فرد باشي همچو اول
وگرنه ناگهي گردي مبدل
ميان جان تو داري عين درمان
دل خود از بلاي در برهان
ميان جان نظر کن سر بيچون
که گردانست در وي چرخ گردون
ميان جان نظر کن باز بين دل
حقيقت برگشا اين راز مشکل
زهي نادان که خود دانا شماري
ز شرم حق کجا مي سر برآري
زهي نادان که ماندي اندر اينجا
بسي ديدي همي آزار دنيا
نديدي هيچ جز اندوه و جز درد
نرفتي يک زمان نزديک يک مرد
که تا راهي مگر بازت نمايد
گره از کاربسته برگشايد
تو در بازار دنيا باز ماندي
از آن در شهوت و در آز ماندي
تو در بازار دنيا مبتلائي
نميداني کنون کز که جدائي
تو پنداري که در عين بهشتي
خدا يکباره از خاطر بهشتي
تو پنداري که دنيا هست جنت
از آن هر لحظه يابي رنج و محنت
تو پنداري که در عين جناني
از آن اينجا يقين چيزي نداني
تو پنداري که مي آئي ز جائي
زهي پندار تو ناخوش بلائي
تو پنداري که چيزي يافتي بود
حقيقت هيچ مي نايافتي تو
تو پنداري که پندارت غلط شد
از آن بود و در اينجا چون سقط شد
تو پنداري که دنيا هست چيزي
بر عاقل نميارزد پشيزي
تو پنداري که اينجا بازماني
که ناداني يقين در دهر فاني
ز دانائي چنين پندار داري
که پيوسته دل افگار داري
ز دانائي چنين در بند خويشي
از آن جان و دلت پيوسته ريشي
زدانائي بماندي اينچنين خوار
که کردت قيد اينجا دهر غدار
ز دانائي بماندي در جهنم
بلاي خويش مي بيني دمادم
از دانائي بماندي زار و مسکين
گهي پر مهر و گاهي گشته پرکين
زدانائي بماندي در تک و تاز
برو وين حرف از گردن بينداز
ز دانائي بمانده زار ومجروح
نمي يابي در اينجا قوت روح
چگويم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهي داد سخن ده