در معني و هو معکم اينما کنتم و حقيقت کل فرمايد

ندا آمد درون جسم و جانش
ورا بنمود کل راز نهانش
که اي آدم چرا هستي تو تنها
که من با تو درم اينجاي يکتا
چو من با تو درون جسم و جانم
در اين جنت ترا عين العيانم
چرا تنها همي گوئي که هستم
که با تو در درون جان نشستم
ايا آدم در ايندم شاد ميباش
بجز من از همه آزاد مي باش
ايا آدم درون ما را نظر کن
نظر در جسم و جان مختصر کن
ايا آدم منم در بود جانت
که بنموده همه راز نهانت
ايا آدم چو تو در نفيسي
همي خواهي در اينجا هم جليسي
دلت تنگ آمده است اينجا بيکبار
که جز ما نيست اينجا هيچ ديار
وليکن من خداوند کريمم
عيان صانع وحي رحيمم
منم دانا، منم بينا بهر حال
همي دانم درونت کل احوال
منت بخشم بفضل خويش اينجا
نمود عشق هم در ديدن ما
منت بخشم در اينجا ديدن خود
که پيش ما نگنجد هيچ از بد
حجاب آنگه ز پيش روي برداشت
چو آدم در نمود او جسم بگماشت
ميان بيخودي حق را يکي يافت
خدا وز خويشتن او بيشکي يافت
چنان مست لقا شد او بيکبار
که آن سر ديد چون اول دگربار
نميدانست آدم او سر از پاي
بمانده واله و حيران و شيداي
نميدانست آدم هيچ بيخويش
حجاب جملگي برداشت از پيش
چنان مست لقاي جان جان بود
که آدم در نهان حق عيان بود
چنان مست لقا بد در جلال او
که در حيرت عجب بد گنگ و لال او
چنان مست لقا بد در عيانش
که بيرون بود از کون و مکانش
چنان مست لقا بد بيخبر او
که جز يکي نديدش سربسر او
چنان مست لقا بد آدم آنجا
که در اعيان نمي آمددم او را
دم آدم ز جزو و کل برون بود
که آدم سر کل نايافت چون بود
دم او آن دم اول رو نمودش
که از بود تمامت در ربودش
دم او حق تعالي بد در آندم
بخود پيوست بشنو سر آدم
چنان بد آن دم و آدم نگنجيد
که در عين العيان آندم نگنجيد
چو آدم مست حيرت شد ز عالم
بهشت جان بديد و سر اعظم
در آن دم کرد او را عشقبازي
من اين اسرار ميگويم ببازي
بدان اسرار حق بازي و درياب
در اين اسرارها ايندم تو بشتاب
خطاب حق سوي جبريل امين شد
مر او را در زمين عين اليقين شد
سوي جنت شتاف از قوت حق
که تا پيدا شود کل قدرت حق
خطابي کرد حق در سوي جبريل
که هان از پهلوي چپ زود تبديل
کني آدم در اينجا آشکارا
که تا بيند حقيقت صنع ما را
در آن دم عقل کل آمد مشهر
ز من بشنو تو اين اسرار بي مر