در سئوال کردن پير از ابليس در پاکي در لعنت و نافرماني کردن فرمايد

مگر ابليس را ديد آن سرافراز
سئوالي کرد کاي اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داري ملک دنيا جمله در دست
اگر بستايمت من جاي آن هست
تو داري سر جانان اندر اينجا
توئي هم سر پنهان اندر اينجا
تو داري طوق لعنت از بر دوست
برت يکسان همه نيک و بد دوست
بملک جان نداري ره که جاني
چو جاني ره بخود اينجا نداني
چه بودت سر کل اينجا بگو تو
حقيقت در دمن اينجا بجو تو
بگو تا چند گاهست از نمودار
که داري راز طوق لعنت از يار
چه بودت آنهمه علمت کجا شد
چرا کارت چو منثور و هبا شد
در اين لعنت بگو آخر که چوني
که تو افتاده در درياي خوني
چه بودت کاين چنين در کين شدستي
که اول عين هر تکمين بدستي
چرا چندين گنه آخر کني تو
عيان عهد اول بشکني تو
چرا چندين جدل در پيش داري
عجائب سر پيش انديش داري
نمود جان توئي در عالم دل
نمي يارم که گويم راز مشکل
اگر تو باطلي اندر شريعت
منت ميدانم از عين حقيقت
حق حق مرد بودستي در اول
اگر چه تو شدي اينجا معطل
اگر چه سر حال و قال داري
که اينجا گه عيان اغلال داري
که همچون تو مصيبت ديده تر شد
که خشکت لب شدست و ديده تر شد
تو داري درد عشق و راز جانان
تو داري سر شوق و طوق اعيان
ز طوقت هست شوقي در خرابات
که اينجا دم زني اندر مناجات
بگو با من که راز تو نديدم
عجب امروز در ذاتت رسيدم
يقين دانسته ام من عشقبازي
ندانم من ترا اين عشقبازي
تمامت انبيا از عين لعنت
رسيدند و شدند در عين قربت
زمن اينجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به يک بار
زهي عاشق که اينجا لعنت يار
کند خود اختيار او دو عالم
علي الجمله عيان سر آدم
بگو آخر که سر کار چونست
که از عشقم دل و جان در جنونست
بيان کن گرچه اندر اصل اول
دگر آخر چرا گشتي مبدل
چه بودت اول و چونست آخر
که تا دانم منت باطن ز ظاهر