در عين حقيقت بودن و از آن بي خبر شدن فرمايد

همه ملک جهان پيش تو هيچ است
همه همچون طلسمي پيچ پيچ است
همه زان تو است و تو منزه
دريغا چون بري در اين سخن ره
همه زان تو است و تو فنائي
فنا شو تا شوي عين خدائي
همه زان تو است و بود بودي
نبودي تا نمودي ذات بودي
همه بهر تو پيدا کرده درياب
ترا از بهر خود اين نکته درياب
همه فاني شوند و تو بماني
خدا ماند چوتو بيخود بماني
بهر چيزي که ميگويم ترا من
کجا ره ميبري زين راه روشن
نداري درد آن تا جان شوي پاک
برون آئي دمي زين آب و زين خاک
نداري درد آن و فرد باشي
چو مردان دائما با درد باشي
نداري درد آن تا در صور تو
برون آئي ز گرد راهبر تو
نداري درد آن تا جان دهندت
زماني صحبت جانان دهندت
نداري درد و بي درمان بماندي
چو چرخت زار و سرگردان بماندي
نداري درد و درماني طلب کن
نداري جان و جاناني طلب کن
نداري طاقت ديدار جانان
نياري تاکنون دشوار آسان
نداري طاقت فردانيت تو
نداري عالم روحانيت تو
نداري هيچ جز گفتار چيزي
نديدي هرگز از اين يک پشيزي
چو وصل واصلان اينجا نديدي
ز کوري ديده بينا نديدي
ز وصل واصلان بوئي نبردي
ميان زندگاني تو بمردي
ز وصل واصلان گامي نرفتي
در اين وادي غولان خوش نخفتي
ز وصل واصلان دلدار درياب
زماني تو دل بيدار درياب
ز وصل واصلان کامي بران تو
در اين وادي در اين صورت ممان تو
ز وصل واصلان شو ذات آيات
گذر کن از نمود و بود ذرات
ز وصل واصلان گر حق بديدي
در اين جانب دلت مر حق بديدي
عذاب جاوداني باز دان تو
دمي خود را بفردوست رسان تو
بهشت جان نديدي گشتي اعما
فروماندي درون چاه دنيا
ز جانان دوري و معذور ماندي
ز نزديکي خود تو دور ماندي
ز جانان تا به تو ره نيست بسيار
در اين ره مر خودي تست ديوار
ره جانان خرابي در خرابيست
در آن عين خرابي جمله شاديست
چو جانان را نميداني چگويم
که تا درمان تو اين لحظه جويم
بهر نوعي که گفتم سر اسرار
نظر داري تو بر اين نقش ديوار
دراين ديوار گنجي زير او بين
چه مي گويم نظر در گنج کن بين
يکي گنجي درون سينه تست
از آن شيطان شده در کينه تست
ز شيطان گنج تو مخفي بماندست
ترا آن گنج آسان ميدهد دست
مبر فرمان اين شيطان تو زنهار
که گرداند ترا او خوار و مردار
مبر فرمان اين شيطان ملعون
که ناگاهت بريزد ناگهي خون
مبر فرمان شيطان و جدا شو
از اين شيطان بدنفسي رها شو
مبر فرمان شيطان و بينديش
حجاب نفس را بردار از پيش
مبر فرمان اين شيطان و کل بين
وگر فرمانبري تو رنج و ذل بين
ز شيطان گرچه مي گويند بسيار
شده شيطان ز ديده ناپديدار
ترا شيطان بصورت مبتلا کرد
تنت را زير اين کوه بلا کرد
ترا شيطان صورت دم فروبست
درون خانه تاريک پيوست
چرا در بند اين شيطان دري تو
از آن رو پرده خود ميدري تو
ز شيطان نيز کاري نيک نايد
که ميخواهد که اين دل در ربايد
ز شيطان نيکنامي نيست پيدا
که اينجا ميکند اين ديد رسوا