حکايت

مگر پيري ز پيران رسيده
طلب مي کرد مردي راز ديده
يکي پيري بزرگي با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسي در عين طاعت کرده کوشش
چو دريا بود او در عين جوشش
هميشه صاحب درد و الم بود
ولي در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسيار
نشسته دائما با يار بسيار
طلب مي کرد اينجا واصلي او
که تا يابد ز اعيان حاصلي او
طلب مي کرد اينجا پيش بيني
در اعيان خدا صاحب يقيني
نشان دادند او را صاحب راز
بشد تا مي خبر يابد از او باز
چو نزديک وي آمد زود آن پير
سلامي کرد وبنشست آن زمان پير
برش بنشست و در وي مانده بد او
که پيري بود او هم نيک و خوشخو
نظر مي کرد او را ديد خاموش
نمود عشق را مي ديد با هوش
دمي بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پير صادق مست حضرت
سئوالي کرد آنگاه از حقيقت
که ما را گوي اي پير طريقت
سئوالي دارم و برگوي ما را
مرنجان مر مرا اينجا خدا را
بگفت اي دوست بر گو چه سئوالست
که ما را آشتي نه قيل و قال است
بگو تا من بگويم مر جوابت
که تا چونست اين عين صوابت
بگفت اي پير من جان جهانم
خدا اندر کجايست تا من بدانم
مرا بنماي حق گر رهبري تو
که مي دانم که نيکو اختري تو
جوابش داد کين نيکو سئوالست
بگويم اين من اکنون بي مجال است
طلبکاري و هم از خود بيابي
اگر نه غرقه اندر بحر آبي
خدا باتست اگر او را بجوئي
حجاب از پيش برداري تو اوئي
حجاب از پيش خود بردار اي پير
مکن ديگر تو مر اين راي و تدبير
خدا باتست و در جانت نهانست
ولي در ديد جان عين العيان است
خدا با تست چون تو بنگري تو
چگونه راه او را بسپري تو
خدا باتست در ديدار بنگر
درون جان و دل ديدار بنگر
خدا با تست هرگز او نديدي
در اين دم او ببين چون در رسيدي
خدا با تست اين دم زود درياب
درون جان و دل معبود درياب
خدا با تست بنموده جمالش
وليکن چون بيابي تو وصالش
خدا با تست اندر ديده مي بين
وليکن مر ورا در ديده مي بين
خدا با تست و در بينائي تست
عيان بنگر که در دانائي تست
خدا با تست در گفتار بنگر
زمن درياب و ين اسرار بنگر
خدا با تست اينجا رخ نموده
وليکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر داني بينديش
حجاب صورتت بردار از پيش
خدا باتست صورت محو گردان
چنين کردند اينجا گاه مردان
خدا با تست جز او کس مبين تو
اگر اينجا شوي راز و يقين تو
خدا با تست او را ميشناسي
نکو کردي که با شکر و سپاسي
خدا باتست و اندر گفتگويست
جز اين پيرا بگو چيت آرزويت
خدا با تست اي پير طريقت
که بسپردي بحق راه شريعت
خدا با تست ميدانم که داني
که هستي پير و بس صاحب معاني
درون خود نظر کن يار خود را
که يکي بيني اندر خود احد را
درون جان تو ديدار بنمود
مرا اين لحظه کل اسرار بنمود
تو چنديني که در آفاق گشتي
نديدي وين زمان کل طاق گشتي
درون جان نظر کن حق ببين تو
که داري اولين و آخرين تو
درون جان نظر کن روي دلدار
که از مستي شدي اي پير هشيار
درون جان همه اسرار او بين
وجود نقطه در پرگار او بين
درون جان نظر کن تا بيابي
اگر هر جاي از خود مي شتابي
نبيني مرد را جز ديدن خويش
نظر کن اين زمان بشنيدن خويش
زبانت نيز خود گويا به او است
دل و جانت بکل جوياي او است
دو چشمت هست بينائي از او دان
زماني رخ از اين معني بگردان
چو بود تست او را مي چه جوئي
چو او اينجاست باتو تو چه گوئي
نهان تست و در صورت هويدا
نمودتست او پنهان و پيداست
ترا گفتم اگر داني تو اي دوست
که ديدار همه در ديد تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقيقت
برون آ از هوا و از طبيعت
تو خود بشناس تا او را بداني
اگر هستي تو مر صاحب معاني
تو خود بشناس کاينجا يار باتست
حقيقت بيشکي دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق مي شناسي
چرا در علم حق تو ناسپاسي
تو خود بشناس آنگاهي خدا بين
نمود خود از او در ابتدا بين
تو خود بشناس تا واقف شوي تو
ز ديد ديد حق واصف شوي تو
تو خود بشناس تا واقف شوي هان
دل خود از بلاي نفس برهان
تو خود بشناس و خود ديدار او بين
نمود جان و تن اسرار او بين
تو خود بشناس کاين جا گه قبولي
چو حق ديدي عيان صاحب وصولي
تو خود بشناس چون حقي تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن ديد فنا سر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوي کل
ز ديد خويشتن پنهان شوي کل
تو خود بشناس و جز حق هيچ منگر
صور هيچست اندر هيچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از اين معني خبر کن
تو خود بشناس و آنگاه پادشا شو
ز اسم صورت و معني خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوي تو
اگر معني خدا الحق شوي تو
خدا شو گر تو جانان دوست داري
تو مغزي چون نظر با پوست داري
تو جاناني و آگاهي نداري
که اين دم ملکت و شاهي نداري