در سلوک شريعت ورزيدن و از حقيقت متمتع شدن فرمايد

چو راه شرع بسپاري خدائي
تو و او هر دو يکي بي جدائي
چو قطره سوي اين دريا شود زود
عيان قطره در دريا يکي بود
شريعت قطره تو بحر دارد
کسي شايد که اين را پاس دارد
که در عين شريعت دوست بيند
حقيقت مغز را در پوست بيند
ره شرع محمد(ص) هست آسان
از او باشد منافق خود هراسان
ره شرع محمد(ص) رو بحق رس
که جز او مي نبيني نيز تو کس
ره شرع محمد(ص) کن که دلدار
نمايد رخ ترا اينجاي اظهار
زماني شرع را از خود مکن دور
که تا تو دم زني مانند منصور
در اين دريا ممان و بگذر از وي
مکن سستي بيک دو جام پر مي
اگر خمخانه ها را نوش داري
سزد گر خويشتن با هوش داري
مکن بد مستي اندر روي دريا
مشو بيخود درون بحر و دريا
چو راهي مي نداني همچو وي تو
مخور مانند وي اين جام مي تو
بقدر خويشتن بايد زدن لاف
که گنجشکي نداند رفت در قاف
گليم عجز در سرکش ز حيرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که نشناسد بجز حق را حق اي دوست
چه برخيزد از اين مشتي رگ و پوست
اگر موري ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا يک دوست کس نيست
که در خورد خدا هم اوست کس نيست
تو هم در خورد خود ميگوي اسرار
که هر کس را نباشد اين چنين کار
بمردن اوفتد زينگونه شيوه
کجااين سر بداند مرد ليوه
ره حق راه مردانست درياب
اگر تو مي تواني زود بشتاب
ره حق صادقان دريافتندش
سوي آن کل يقين بشتافتندش
ره حق عاشقان ديدند در خود
رها کردند بيشک نيک يا بد
ره حق در شريعت مي توان يافت
نه در عين طبيعت ميتوان يافت
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده در شرع
ره حق چون شريعت مي نمايد
ره شيطان طبيعت مي نمايد
ز شيطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت بگذر وجانان طلب کن
بجز جانان مبين اي دوست زنهار
که او ديدست ديد او نگهدار
درون بحر جان ران کشتي تن
نگه کن طفل ره منصور روشن
که با تواندر اين درياست گويان
زماني زو نه اينجا تو پويان
تو گر منصور معني باز بيني
مر او را صاحب اين راز بيني
گشايد مشکلت اي پير صورت
رود از طبع و از جانت نفورت
نمود مشکلت اينجا گشايد
ره تحقيق او اينجا نمايد
وليکن همچو او در عين دريا
نداني رفت تو اي پير شيدا
چو جان تست پير و حق جوانست
بهر کسوت که ميخواهد عيان است
کجا او راشناسي اندرين بحر
که ترياک تو آمد جملگي زهر
اگر بود وجودت پاک داري
حقيقت زهر را ترياک داري
حقيقت زهر کن ترياک معني
که تا اينجا تو باشي پاک معني
دمي غايب مشو در هيچ حالي
که تا هر لحظه يابي تو کمالي
دمي غائب مشو از ديدن جان
که تا بنمايد اينجا روي جانان
زيارت غائبي و اوست حاضر
ترا اندر دل و جان اوست ناظر
زيارت غائبي و او ترا ديد
نمودتست اندر گفت و اشنيد
چو يارت گم شود در عين دريا
کجا مي باز بيني روي او را
مگر وقتي که اندر دار باشي
ز ذل خويش برخودار باشي
نميداني تو يک حرفي ز اسرار
چگويم با تو من از سر آن دار
که وصف آن نمي آيد چنين راست
مگر بيني تو درعين يقين راست
بيان يار آسانست پيشت
از آن مرهم نيابد جان ريشت
بيان ياربي شرح و بيانست
کسي داند که آنجا جان جانست
ز گم کرده اگر آگه نباشي
ميان عاقلان ابله تو باشي
ز گم کرده اگر يابي خبر باز
ترا پيدا کند انجام و آغاز
ز گمکرده دمي باز آي و او بين
بهر چيزي که مي بيني نکو بين
ترا دلدار اينجا بايدت جست
مشو اندر طلب عنين و شو چست
برو دلدار اينجا جوي و او بين
بدي او ز جان و دل نکو بين
از اين دريا اگر او را بجوئي
تو با اوئي و اندر گفتگوئي