در جواب گفتن پسر پير دانا را و اسرار گفتن فرمايد

جوابش داد کاي پير پراسرار
چه جوهرها فشاندستي ز گفتار
ترا زيبد که گوهر مي فشاني
که راز من در اينجا مي تو داني
گواه من توئي اينجا حقيقت
سپردستي يقين راه شريعت
ميان اين همه تو بي نظيري
که هم دانائي و با عشق پيري
ز پيري راه دانستي در اسرار
ترا پيدا بود اعيان ز گفتار
توئي ره برده در اسرار معني
توئي هم نقطه و پرگار معني
توئي دريافته اسرار يارا
توئي بشناخته سر خدا را
توئي اين دم زده در ديد کشتي
درين اسرار ما واقف تو گشتي
توئي دريافته معناي باطن
ز ديد شرع و در تقواي باطن
تو داري و تو گفتي آنچه ديدست
يقين جان تو اين معني شنيدست
مرا تو ديد جاني در هدايت
که داري ره عيان سوي سعادت
زهي دريافته اسرار معني
تو کردستي عيان اسرار معني
عيانست اين بيان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هيچ نيکو
ز جانان هرچه جوئي آن بيابي
که ايندم در ميان غرق آبي
ز ديد واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر ميانه با تو کارست
که گر معني بيابم بيشمارست
منم منصور با من راست گفتي
در اسرار رباني تو سفتي
منم منصور اينجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا اين ابتداي واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پيوست
نمود عشق دارم اين زمان من
شده مخفي بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدايش
عيان ديدم جمال انتهايش
ز بود خود سفر در خويش کردم
نمود عشق را در پيش کردم
ولي در معنوي و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از اين پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آورد امروزم چنين بين
در اين دريا مرا عين اليقين بين
مرا اينست اول راه صورت
که بگرفتم من از کل تو نورت
مرا بنموده اند اين راز اينجا
که ديدم غايت آغاز اينجا
کنون در عين دريايي چنينم
که در حق اولين و آخرينم
در اين دريا بسي ناياب گفتم
در اسرار حق را من بسفتم
بسر مردي بزرگست از نمودار
ولي ما را نداند يمن اسرار
ترا اين بکر معني دست دادست
که حق در ديده جانت نهادست
تو داري زين ميان معني تو داري
حقيقت ديد اين تقوي تو داري
مرا در عين دريا هست اسرار
اگر اينجا درافزايم به گفتار
کجا حاصل کنم من ديدن دوست
که مغز آمد مرا اين صورت و پوست
ايا سالک بيان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنموده اند اسرار باقي
مئي در دادم اينجا باده ساقي
مئي خوردم من از آن جام اسرار
که ناپيداست جمله پيش دلدار
مئي خوردم که هشيارم نه سرمست
ولي در نيستي دانسته ام هست
مئي خوردم که جان محوست در يار
نمي گنجد بجز دلدار ديار
نمي گنجد بجز جانان درونم
که جانان شد درون و هم برونم
نمي گنجد بجز جانان در اين دل
که او نگشاد ما را راز مشکل
حقيقت ديده ديدار ديدم
ز پيش اين جسم را بردار ديدم
نميدانم که احوالم چه باشد
عيان من در اين عالم چه باشد
ولي شرح و بيانم بي شمارست
که دايم پاي داري پايدارست
حقيقت چون نمايم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقيقت دم زنم اندر هوالله
يکي پيدا کنم در ديد الله
ولي از حال مستقبل چگويم
که اين دم در جهان مانند گويم
مرا گوئي فلک گرداند در ذات
که مي گردد از او ديدار ذات
مرا گوئي فلک در ديد پيداست
که از ديدار من گردان و شيداست
مرا گوئي فلک چون ارزني است
که خورشيد اندرو چون روزني است
مرا گوئي فلک سرگشته باشد
که در کويم حقيقت گشته باشد
بسي سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و يا خاک
بسي سالست تا بسيار گشتست
که مردم زادگان بسيار کشتست
مرا شوريست در اين بحر اعظم
که يک شب بود در پيشش دو عالم
مرا شوريست در سر بي نهايت
که گفتن راست نايد در حکايت
مرا شوريست اندر عالم جان
که از هر ذره پيدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دو جهان شد
ز درد عشق ناپيدا بماندم
تمامت رخت بر دريا فشاندم
ز عين جوهر لا در الهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا ديدار بايد نه خريدار
که بي شک جان نباشد جز که ديدار
مرا درديست هم از ديرگاهي
که درمانست او را مر الهي
مرا درديست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بي شک پوست باشد
مرا درديست درمانش تو باشي
مرا جانيست جانانش تو باشي
حقيقت در دمي هستش تو درمان
عيان جان تويي اي جان جانان
چو درد من دوايي مي ندانم
حقيقت تو خدايي مي ندانم
چو دردم دادي واينجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئي جانان و جانها در بر توست
دل وجانها عجايب غمخور توست
تويي جانان و اندر جان نهاني
حقيقت راز من پنهان تو داني
مرا در سوي اين دريا چه کارست
که اندر وي عجايب بي شمارست
مرا مي بايد اينجا عين ذاتت
که لالست اين زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردي در اين دريا تو واصل
حقيقت پير ره خواهم شدن من
بگو تا کي در اين خواهم بدن من