سخن گفتن پسر با پدر در عين درياي طريقت و اعيان بهر نوع

پسر گفت اي پدر گفتي حقيقت
کجا گنجد حقيقت در طريقت
طريقت گوي با من ني ز تحقيق
که تا دريابم از عين تو توفيق
کسي هرگز وجود خويش گشتست
چگويم چونکه اين سري درشتست
همه اين قوم کشتي مال دارند
کجا اسرار اين سر پايدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود ديدم چه از تو
تو داري معرفت در جوهر خويش
توئي در عشق خود هم رهبر خوش
ولي اسرار من بابا نداني
همي گويم ترا راز معاني
من از کشتي و دريا سير دارم
پر همت مثال طير دارم
منم سيمرغ بحر لامکاني
که در من جوهرست وجان جاني
پدر نه من در اين دريايم اينجا
که دارم صورتي اينجا هويدا
ولي در نور شرع مصطفايم
ترا اندر شريعت رهنمايم
بتو گفتم نمود خويش ز اول
ولي من مانده ام از تو معطل
من اسرار خود اندر بحر ديدم
حقيقت لطف او در قهر ديدم
مرا اسرار بابا بيشمارست
چو اعجوبات دريا بيشمارست
نظر کردم ز درياي حقيقت
بداني کيست در کشتي رفيقت
نظر کردم يکي ديدم ز در يا
حقيقت باتو خود را من هويدا
دليلت بازگويم اي پدر من
که از دريا بکلي درگذر من
ز دريا عين ناپروا بديدم
درون دل پدر يکتا بديدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنيد
عجائب سر اسرار پسر ديد
بدو گفت اي دل و جان پدر تو
مرو زينسان ز ديد خود بدر تو
منه بالا تو گام خويشتن را
نديدستي تو کام خويشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوي مانند کوهان
پدر چون شرع ميداني بقدرت
مکن محو اين جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتي
مکن در حد خردي اين درشتي
مگر چيزي که آن بيعقل باشد
که جز بيحرمتي اينجا نباشد
سئوال کردي و گفتم جوابت
وليکن اينچنين بينم صوابت
که تو طفلي و راهي مي نديدي
بقدر خويش آگاهي نديدي
حقيقت را کجا باشي خريدار
مشو بي عقل اي بابا خبردار
حقيقت از کجا و تو کجائي
که اين دم بين پدر کاندر کجائي
در اين دريا کجا گنجد حقيقت
همه مالست اسباب شريعت
بسي اينجا در خوف و رجايند
ز حيرت مي ندانند در کجايند
ز حيرت پاي از سر مي ندانند
کجا گفتارت اي بابا بدانند
تو طفلي اين زمان و در حقيقت
مزن دم جز نمودار شريعت
اگر چه سعي بردم مر ترا من
حقيقت مر ترايم رهنما من