در حکايت پدر و پسر و در کشتي نشستن و مقالات ايشان با يکديگر فرمايد

چنين دارم من از آن پير خود ياد
کز اين معني او شد جان من شاد
که وقتي در ره چين بود مردي
که در درياسفر بسيار کردي
قضاي حق بد آن پير پر اسرار
مر او را يک پسر چون ماه انوار
بخوبي همچو خورشيد منور
بزيبائي چو ماهي بود دلبر
دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا
قدش چون سرو رعنا روش زيبا
بغايت در لطافت دل ربودي
که چون او در همه عالم نبودي
بزيبائي او ديگر نيايد
چو او ديگر جهان دون نزايد
قضا را با پدر عزم سفر کرد
که همچون باب بود او صاحب درد
ز تقوي او بمعني پاکرو بود
بمعني و بصورت حي معبود
مر او را آفريده با سعادت
مر او را داده بودش عز و قربت
بغايت آن پسر فرمانبر دوست
هر آن کو اين چنين کردست نيکوست
ز حس خويش برخودار از خود
نميدانست جز حق نيک يا بد
چو در نزديکي دريا رسيدند
نظر کردند و دريا را بديدند
پدر گرچه سفر کرده بسي بود
پسر در صورت و معني کسي بود
تمامت تاجران آنجا بماندند
ز بهر خويش در غوغا بماندند
شده آنجاي سرگردان تمامت
گرفته در بر دريا قيامت
بند کس را فراغ و هيچکس سود
که تا واقف شوند آنجا درس بود
ز ملاحان يکي آواز در داد
که آييد اين زمان کامد عجب باد
که خواهد رفت کشتي تا ممانيد
شتابي آوريد از کار و آئيد
همه بيخود ميان بحر و کشتي
همه جستند چون موشان دشتي
ز خوف و ترس دريا ميشدندش
بهر جانب همي پنهان شدندش
پدر نيز و پسر آنجاي رفتند
درون کشتي غوغاي رفتند
چوکار جملگي شان راست آمد
پسر را از پدر دلخواست آمد
که اي بابا دراين دريا چه بيني
دراين خوف و بلا چون مي نشيني
برو تا باز گرديم اين زمان ما
شويمش شاد دل سوي دکان ما
که خوف آمد در اين دريا فرا بين
نمود عقل ما را رهنما بين
کجا عاقل در اين کشتي نشيند
که عاقل نيز آن دريا نبيند
برو تا بازگرديم از چنين جاي
شويم ما فارغ اندر جاي و ماوايي
که الهامي مرا آمد در اين دم
که بي سري نباشد کار عالم
همي گفتند و ميشد کشتي از جا
درون بحر پر از شور و غوغا
پدر گفت اي پسر طفلي مکن تو
بگو تا چند گوئي اين سخن تو
بگو تا چند گويي اندر اين درد
که هم طاقت نيارد نيز هم مرد
من از بهر تماشا آمدستم
ميان شور و غوغا آمدستم
پسر گفت اي پدر چون مال داري
چرا عمرت بضايع ميگذاري
که اين قومند مانند تو غافل
بصد پاره چو تو هستند غافل
کسي کاين سيم و زر دارد فراوان
چرا بر خون خود گردد شتابان
در اين کشتي نهد بيعقل اين مال
بماندپايمال از کل احوال
چه جاي خوف باشد او چگونه
چو کشتي گردد اينجا باژگونه
شود غرقه بيک لحظه در اينجا
نباشد ذره اينجا هويدا
پدر گفت اي پسر گفتن چه چيز است
بزرگي جهان مال عزيز است
يکي را سود ده آيد پديدار
در اين دريا ز بعد رنج بسيار
بود سود و زيان رفته از پيش
شود اندک ترش از مشتري بيش
همه از بهر زر حيران شدستند
ز بهر مال سرگردان شدستند
چو بعد از مدتي با خوف دريا
ببيند سود بسياري ز کالا
همه از بهر سود خود بکارند
در اينجا خواجگان بيشمارند
همه با نعمت و زرها تمامند
ز بهر اين به دنيا نيکنامند
پسر گفت اي پدر اکنون تو داني
چو ايشان کي بيابي نيکنامي
طلب کن نيکنامي بقا تو
چرا در بحر باشي در فنا تو
چو ايشان طالبانند از زر و سيم
فتاده اينچنين در خوف و در بيم
ز بهر اين جهان ايشان بکارند
ز بهر آخرت تخمي نکارند
مرا کردي تو سرگردان چو ايشان
شدستم اي پدر خوار و پريشان
ندارم راه تا بيرون روم من
پدر گفت اي پسر اکنون تو تن زن
نبايست آمدن چون آمدي تو
سزد گر قول بابا بشنوي تو
دل از جان خود اکنون زود برگير
مر اين پند پدر از جان تو بپذير
که دنيا جاي کس هرگز نباشد
وجود جمله زو عاجز نباشد
که از بهر تفرج سالها من
بسي دانسته ام احوالها من
در اين دريا پسر بسيار رفتم
در اين کشتي به شب بسيار خفتم
تماشاي فراوان ديده ام من
ز درد خويش صاحب ديده ام من
ز جمله فردم و جوهر تو دارم
بجز ديدار تو چيزي ندارم
تو دارم در همه عالم تو دارم
که بي رويت دمي طاقت نيارم
بجز تو من ندارم هيچ مالي
که چون ايشان نمايم پايمالي
ز بهر ديدن تو پايمالم
چو تو هستي نخواهم هيچ مالم
کنون دارم ترا از هر دو عالم
بتو شادانم اينجا گاه و خرم
همه بر مال و سيم و زر چنين زار
شده غرقه فتاده اندر اين بار
من از بهر تو اي دلدار و اي جان
سوي دريا شدم درياب و ميدان
که بابا جز تو چيزي مي ندارد
ولي اينجا نمود جمله دارد
من اندر بحر مي بينم جمالت
درون بحر مي بينم جلالت
همه از تو بمن پيدا نموداست
ز تو دارم که اين دريا نمودست
پدر بي روي تو عالم نخواهم
بجز ديدار تو اين دم نخواهم
من اندر عشق رويت بيقرارم
که از سوداي تو حيران و زارم
ز مادر دورت افکندم بر خويش
ترا دانم بعالم دلبر خويش
چرا از باب خود مي باز گردي
کنون شايد که صاحب راز گردي
سفر کن اي پسر مشتاب از من
نمود جزو کل درياب از من
چو هر دو باهميم و ني جدائيم
ز ديد يکدگر ما پادشائيم
نهد گر جان بابا در دل و جان
در اين بحر حقيقت رازها دان
سفر کن جان بابا تا تواني
نظر ميدار ايام جواني
سفر کن جان بابا سوي دريا
ولي اينجاي باش از عشق شيدا
سفر کن با پدر چندي دگر تو
که همچون من شوي جان پدر تو
که جوهر اندر اين درياست بي مر
بدست افتد بسي اندر سفر در
ولي در خانه مي چيزي نيابي
اگر چه چند هر سويي شتابي