در صفت دل فرمايد

دلا زين چاه آخر چند اشتاب
کني چون عاقبت گشتي تو غرقاب
دلا تا چند از اين چه درشتايي
چو زين چاهت خلاصي مي نيابي
درون چاهي و هيچت خبر نه
نخواهي مرد اگر خواهي دگر نه
درون چاهي و اندر بلائي
عجائب غرقه تو در رنج و بلائي
همه همچون تو اندر چه فتادند
نميديدند و بس ناگه فتادند
همه در چاهشان انداخت صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر اين جاي
درون چاه بگرفتند ماواي
همه غرقاب مانده اندر اين آب
چو روبه مي کنند اينجاي اشتاب
تو تا غرقه نه جويان خويشي
درون چاه بلاجويان خويشي
چه خواهي کرد چون غرقه شوي تو
سزد گر در بلا اين بشنوي تو
بمير از خويش تا يابي رهائي
که اين جامانده در چاه بلائي
چو آب از سرگذشت اي مرد دانا
کجا باشي تو در غرقه توانا
بمير و واره از اين چاه دنيا
که تا گردي يقين آگاه عقبا
چو مرد از خود فنا شد روبه پير
چو آمد وعده گه اينجا چه تدبير
چو وعدالله حق در پيش داري
چرا از درد دل را ريش داري
تمامت وعده را کردست دلدار
که بنمايد جمال خويش اظهار
ولي آندم بداني کان چه بود است
نمودي بود کاندر چه نمودست
چو بنمايد ترا ديدار ناگاه
ز چاهت مي برآرد تا شوي شاه
درون چاهي و غرقاب جاني
چه گويم سر اسرار معاني
درون آب حل شوي اي برادر
در اين اسرارها نيکو تو بنگر
درون آب حل شو در صفا تو
مبين تو هيچ اينجا جز بلا تو
درون آب حل شو زود درياب
که محو اينجا شوي در عين غرقاب
درون آب حل شو در نهايت
که تا يابي ز قرب حق هدايت
درون آب حل شو با زره زود
چو ميداني که تقدير قضا بود
درون آب حل گردان وجودت
که تا پيدا شود کل بود بودت
درون آب حل گردان تو خود را
که محو اينجا بماند نيک و بد را
درون آب حل شو بي صفاتت
که بنمايد عيان اسرار ذاتت
چو حل گردي بداني سر اسرار
پديد آئي چو گردي ناپديدار
چوتو پنهان شوي پيدا نمائي
بگو تا چند از اين غوغا نمائي
شدي حل در درون چاه دنيا
نگشتي يک دمي آگاه دنيا
شدي حل مي نکردي مشکلت حل
که بگشايد ترا اين راز مشکل
شدي حل و ز همه کردي کناره
ندارد دردت اينجا هيچ چاره
شدي حل در درون چاه بنگر
اگر هستي دمي آگاه بنگر
ندادي داد و اندر چاه ماندي
اگر چه خويشتن آگاه ماندي
چو حل خواهي شدن مشکل بکن حل
ز بند صورت اينجا گه تو بگسل
ز درد خويشتن درمان نديدي
شدت جان و يقين جانان نديدي
در اينچاه بلا پختي بصد درد
که همچون ديگ اينجا گاه در خورد
در اين چاه بلا پخته شدستي
چه گويم کاين زمان مرده بدستي
برا از چاه اي بيچاره روباه
که ماندستي عجائب اندر اين چاه
بده جان تا برون آئي ز صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر اين جاي
درون چاه بگرفتند ماواي
بده جان تا شوي جانان باعزاز
حجابت افتد اين جا گه ز رخ باز
هر آنکو جان دهد مانند روباه
چو حل گردد شود ز اسرار آگاه
هر آنکو جان دهد در شادماني
بسي لذت بيابد جاوداني
هر آنکو جان دهد دلدار گردد
گهي کز بود خود بيزار گردد
هر آنکو جان دهد معني شود زود
به صورت در ميان عقبي شود زود
هر آنکو جان دهد در دار دنيا
بيابد عاقبت اسرار عقبي
هر آنکو جان دهد او کل شود جان
ز جانان کل شود در ديدن جان
هر آنکو جان دهد تا دل بماند
نمود جسم وجان مشکل نماند
هر آنکو جان دهد تا دوست گردد
حقيقت مغز جانان پوست گردد
هر آنکو جان دهد او وصل يابد
چو گردد محو کلي اصل يابد
هر آنکوجان دهد در عشق جانان
بماند جاودان در دوست پنهان
هر آنکو جان دهد در ديدن يار
بيابد عاقبت شادي بسيار