حکايت

شبي حلاج را ديدند در خواب
بريده سر بکف مانند جلاب
بدو گفتند چوني سر بريده
بگو تا چيست اين جام گزيده
چنين گفت او که سلطان نکونام
به دست سر بريده مي دهد جام
کسي اين جام معني مي کند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
کسي را جام معني پايدارست
که اندر سر بريدن پايدارست
کسي اين جام معني نوش دارد
که او گفتار جانان گوش دارد
کسي اين جام معني در کشيدست
که چون عطار خود را سر بريدست
کسي اين جام معني خورد اينجا
که بگذشت از خواب و خورد اينجا
کسي اين جام معني مي خورد او
که جز جانان حقيقت ننگرد او
کسي اين جام معني خورد از دور
که او شد کل فنا مانند منصور
کسي اين جام معني همچو او خورد
که باشد همچو مردان صاحب درد
کسي اين جام معني مي کند نوش
که آنکس در فنا باشد جهان کوش
اگر اين جام معني ميخوري تو
يقين کز هر دو عالم برتري تو
اگر اين جام معني نوش خواهي
بگردان جان دهي در ديد شاهي
اگر اين جام خواهي کرد تو نوش
ببر سر همچو منصور و تو مخروش
ببر سر تا شوي اينجا سردار
اناالحق زن چو او اندر سر دار
طمع چون برگرفتي يار گردي
درون جزو و کل بيدار گردي
چو سر اين جا بريدي حق تو باشي
حقيقت در خدا مطلق تو باشي
چو سر اين جا بريدي بيشکي تو
عيان بيني يکي اندر يکي تو
چو سر اين جا بريدي راز بيني
نمود حق حقيقت باز بيني
چو سر اين جا بريدي همچو عطار
ز دريا جوهر افشاني به يک بار
چو سر اين جا بريدي صورت دوست
بداني و ببيني اين همه اوست
چو سر اين جا بريدي در شريعت
درست آيد ترا عين حقيقت
چو سر اين جا بريدي حق ببيني
تو تا عين ابد با او نشيني
چو سر اين جا بريدي انبياوار
تو باشي نقطه پرگار اسرار
حقيقت حق شوي در راه معبود
مرا اينست دائم عين مقصود
حقيقت حق شوي زين حسن فاني
عيان جزو و کل يکسر بداني
حقيقت حق شوي در جوهر خويش
نمود جملگي بر خيز از پيش
حقيقت حق شوي از بود الله
تو باشي در صفات قل هوالله
حقيقت حق شوي و جان جانان
زبانها را تو باشي جمله گويان
حقيقت حق شوي ايمرد ديندار
ببيني خويشتن را ديد دلدار
حقيقت حق شوي و تن نماند
بجز حق هيچ ما و من نماند
حقيقت حق شود اندر صفاتت
کسي ديگر کجا داند ز ذاتت
حقيقت حق شوي و جان تو باشي
حکيم و عالم ديان تو باشي
حقيقت حق شوي مانند منصور
همه عالم ترا گردد پر از نور
حقيقت حق شوي در لا الاهي
چو حاکم باشد و جمله تو شاهي
حقيقت حق شوي در عالم جان
همهجان خود شوي و نيز جانان
حقيقت حق شوي اندر جهان تو
ببردي گوي اللهي عيان تو
حقيقت حق شوي بي ديدن خود
نماند پيش تو چه نيک و چه بد
حقيقت حق شوي بازي مکن تو
ز جانان بشنو اکنون اين سخن تو