در امامت اميرالمومنين و امام المتقين علي (ع) کرم الله وجهه فرمايد

امام است او يقين بعد محمد(ص)
بياب اين راز و بيشک شو مويد
امام است او يقين در هر دو عالم
کز او پيداست اسرار دمادم
امام است او و بيشک او امام است
که او را جبرئيل از جان غلام است
امام است او حقيقت مومنانرا
برد فردا ابر سوي جنان را
امام است و حقيقت حوض کوثر
بدست اوست مي دار اين تو باور
امام است او ز قول مصطفي دين
بدان تا باشدت پاک و يقين دين
امام است و ز بعد مصطفي او
اگر اين مي نداني نيست نيکو
امام است او ز احمد باز دان تو
ز عين ديد حيدر راز دان تو
امام است او و من دانم امامش
که بشنيدم ز جان و دل پيامش
امام است اگر اين مي نبيني
کجا در دين من صاحب يقيني
امام است او و در عين حقيقت
سپرده راه کل را در طريقت
عيان حق حقيقت مرتضايست
که در ديدار نفس مصطفايست
عيان سر حقيقت اوست در جان
از او ديدم تمامت راز پنهان
امامم حيدر است و پيشوايم
درون جان و دل او رهنمايم
امامم حيدر است و عين تحقيق
بجان هم دوست دارم ديد صديق
امامم حيدر است و واصلم کرد
ز ديد ديد خود هم حاصلم کرد
امامم حيدر است وجان ازويم
درون دل نموده گفتگويم
علي ديدست بيشک وصل جانان
مرا بنمود بيشک سر سبحان
علي ديدست بيشک قل هوالله
نبودستم بجان و دل سوي الله
علي در جان عطارست رهبر
که او بر شهر علم آمد يقين در
در علمم گشود و شهر ديدم
حقيقت لطف او بي قهر ديدم
در علمم گشوداز عين جانان
وز او پيدا شدم اسرار پنهان
مرا بنمود اندر حق يقين را
بديدم اولين و آخرين را
مرا بنمود اسرار الهي
رسيدم از گدائي من بشاهي
مرا بنمود در خود حق شناسي
بدان اين راز را علم قياسي
مرا بنمود وصل و اصل ديدم
ز اصل او حقيقت وصل ديدم
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عيان علم کلي حاصلم کرد
مرا بنمود اينجا ذات يزدان
نمودم بيشکي در دار برهان
بهر نوعي که ميگويم يکي است
مرا ديدار حيدر بيشکي هست
مرا ديدار حيدر بس ز عالم
که بنمايد مرا سر دمادم
مرا ديدار حيدر بس ز دنيا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبي
ازايشان هر دو بس باشد مرا حق
که ايشانند ديد دوست الحق
تو اي عطار از ايشان سخن گوي
که بر دستي ز ميدان سخن گوي
تو اي عطار سر زيشان نديدي
ابا ايشان تو در گفت و شنيدي
که با ايشان بود در پرده راز
ببيند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز ديدي
حقيقت نزد ايشان در رسيدي
از ايشان برگشاد اين در بيک بار
از آني گوهر افشان تو در اسرار
گهرها مي فشاني تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
تو صافي دل شدي اندر قناعت
هميشه راز داني در سعادت
قناعت کردي و ايشان بديد
تو سالک بودي و جانان بديدي
ز معني رو نمودي راز ايشان
حقيقت بازديدي جان وجانان
توئي واصل در اين دور زمانه
تو خواهي بود در خود جاودانه
توئي واصل ز عهد ذات قربت
رسيدي از نمود اندر ولايت
توئي واصل ميان اهل تمکين
که داري مهر کل بگذشته از کين
توئي واصل که جز جانان نبيني
نه همچون ديگران ضايع نشيني
توئي واصل درون چرخ گردان
ز ديد جمله مردان رخ مگردان
توئي واصل بتوفيق الهي
که يکسانت سپيدي در سياهي
توئي واصل که ديدي جمله يکسان
ز يکي مي کني پيوسته برهان
تو برهاني و گفتارت يقين است
که جان و دل ترا خود پيش بين است
ز برهان حقيقي راز گفتي
همه با اهل عرفان باز گفتي
ز برهان حقيقي اهل عرفان
حقيقت مي طلب دارند برهان
تو برهان داري از عين سوي الله
نمي بيني تو غيري جز هوالله
تو برهان داري اندر عين توحيد
نميگنجد سخن اينجا به تقليد
تو برهان داري و تقليد مشنو
از اين پس جز که بر توحيد مگرو
ره توحيد بي نام و نشانست
که بيشک اندر او عين العيانست
ره توحيد جز مالک نداند
که تقليدي دراو حيران نماند
ره توحيد اگر چه بيشمارست
ولي توحيد صرفت پايدارست
ره توحيد ذرات دو عالم
همه کردند در اقسام آدم
ره توحيد از او اينجا پديد است
اگر چه جز يکي واصل نديداست
عيان تو نباشد در يکي هم
نمود قل هوالله بيشکي هم
يکي ره بود چندين اندر اينراه
کجا غافل از او گرديد آگاه
کسي کاگاه اين معني درآيد
که از جان دوستدار حيدر آيد
ره توحيد حيدر ديد و بسپرد
بزرگانند پيش ذات او خرد
ره توحيد حيدر کل بديدست
اگر ديدي تو هم زان ديد ديدست
تو در توحيد او آگاه او شو
ز بهر ديد او آنجا نکوشو
تو در توحيد اي مومن بيائي
ز صورت گرچه تو اهل فنائي
فنا باشد بقا گر بازداني
کجا اندر فنا تو راز داني
تو در راه فنا ديدار يکتا
که تو اندر فنائي نيز پيدا
فنا بودي از اول در فنا
تو بديدي عاقبت عين لقا تو
فنا خواهي شدن هم سوي آخر
که اينجا در نگنجد موي آخر
فنا خواهي شدن تا بازداني
که جز عين لقا را حق نخواني
فنا خواهي شدن زين عين صورت
بقا جوي اندر اين عين کدورت
فنا خواهي شدن اينجا تو در يار
سر موئي نگنجد هيچ در کار
فنا خواهي شدن و اندر فنائي
فنا را جو که در عين بقائي
فنا جستند مردان زين نمودار
از آن ديدند بيشک ديدن يار
فنا بودست اينجا در وجودت
فنا بنگر حقيقت بود بودت
فنا برگويم اينجا آشکاره
اگر بيشک کنندم پاره پاره
فنا جويم من و گردم فنا زود
که من در اين فنا خواهم لقا زود
فنا جويم در اين تحقيق مردان
چو ديدم در جهان توفيق ايشان
فنا باشد جدايي تن زنم من
در اين مر نفس دون گردن زنم من
فنا باشد عيان ديد حقيقت
نيابي اين بجز راه شريعت
فنا در شرع عين مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
فنا شو تا لقاي دوست يابي
حقيقت مغز جان بي پوست يابي
فنا در شرع باشد آن جهاني
ترا ميگويم اين سر گر بداني
فنا شو چون همه مردان فنايند
که در عين فنا عين بقايند
فنا شو چون نخواهي شد تو از خويش
حجاب صورتي بردار از پيش
نه صورت در فنا آمد پديدار
فنا خواهي شدن در آخر کار
چو گردي ناگهان روزي فنا تو
که باشد ابتدا اين رهنما تو
فنا عين حقيقت دان سراسر
بقاي خود از او بين زين تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا اين رهنما تو
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او يابي لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اينست
طريق جان معني خواهت اينست
بدو بشناس او را تا تواني
که چون فاني شوي حق را بداني
بدو بشناس او را بي صور تو
که او را مانده در رهگذر تو
بدو بشناس عين آن فنا کل
که در عين فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسي اينجا نداند آن فنا باز
که بيند مر فنا اينجا چه گوئي
که چرخ اندر فنا مانند گوئي
همي گردد ز عشق آن فنا او
که ديدست از فنا عين لقا او