حکايت

جمال حسن يوسف بس لطيف است
ولي دل ديدنش را بس ضعيف است
چو اهل مصر مر او را بديدند
ز بيهوشي طمع از جان بريدند
چو پيدا شد جمال يوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پرنور
اگر داري تو طاقت در جمالش
بيابي در درون جان وصالش
زليخا گم بشد چون ديد او را
جمال حسن آن روي نکو را
ولي آن جمع بي طاقت بماندند
ز دردش جمله بي راحت بماندند
در آن ديدار حيران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بيش مردند
همه جان در نمود او سپردند
نديدي کس ورا در روي بازار
که دائم بود در معني کم آزار
نديدي کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائما در عشق آگاه
سياهي بود پير آنجا جگر سوز
ضعيف و خسته نامش بود پيروز
سياهي بود اما دل سپيد او
ز رويش خلق بودي پر اميد او
صد و چل سال عمرش بود آن پير
بدي او ساکني با راي و تدبير
بسي اسرار سر معنوي داشت
ز ديد دوست پشت دل قوي داشت
درون خلوت دل بود ساکن
بطاعت در بدي پيوسته ايمن
بر او خلق رفتندي دمادم
که او زان دم همي زد دائما دم
دم او بود روحاني چو عيسي
بصورت اسود و پاکيزه معني
عيان اسرار سر لامکان داشت
هميشه او به دل راز نهان داشت
بقدر خويش بد در عشق واصل
بسي اسرارها را کرده حاصل
بسي اسرار معني داشت در جان
دم وحدت زدي مانند لقمان
سياهي بود روشن دل چو خورشيد
حقيقت داشت او اسرار جاويد
قضا را صورت خوش دوست ميداشت
ولي اسرار آن با دوست ميداشت
خلايق هر که بودي صورتي خوش
جمال حسن او بوديش دلکش
بر او آمدندي بهر ديدار
بجان و دل شدي صورت خريدار
نبد شهوت مر او را هيچ بر تن
وجودي داشت چون آئينه روشن
بسي او را نمودندي صورها
بجز جانان نديدي هيچ آنجا
دم از الله وز ديدار مي زد
نمود عشق از دلدار مي زد
چو از احوال يوسف بشنويد او
ز بيهوشي در آن مجمع دويد او
نظر کرد او جمال جاودان ديد
نهان خويشتن آنجا عيان ديد
بزد يک نعره و در پايش افتاد
ب آمد زو دمادم بانگ و فرياد
خلايق جمله حيران ايستاده
در آنجا جمله گريان ايستاده
برفت و پاي يوسف بوسه داد
زبان خويشتن در کام بگشاد
توئي جانم که بر لب آمدستي
يقين دان کز پي من آمدستي