تمثيل احوال آنهائي که به هرچه توجه پذيرند، رنگ آن گيرند و براي صورت مي زند

بود در بغداد شيخي نيک راي
خلعت عرفان گرفته از خداي
بود زاهد در ورع پيچيده بود
نقطه ديدار معني ديده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گر چه دايم داشت در خلوت نشست
ناگه او را ميل سيري داد رست
او به گرد شهر اندر سير بود
بر در يک خانه بنشست زود
خواست شيخ از مردم آن خانه آب
پيشش آمد دختري چون آفتاب
همچو حوران بهشتي تازه روي
جام آبي داشت در کف مشکبوي
آب را بستاند و بر وي چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
اي مسلمانان ز روي خوب داد
گشت پيدا ناگه آنجا باب او
شيخ را چون ديد گفتش کي نکو
لطف کن در کلبه روشن درآ
تا بگيرد کلبه مسکين ضيا
شيخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شيخ از فرزند چون پرسيد ازو
خواجه گفت اي نيک خوي نيک جو
دختري دارم که آورد آب را
او وداعي کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسي
در عبادت نيست مثل او کسي
گفت شيخ اي خواجه نيکو سرشت
گر تو داري ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کني
خانه خود را بدين روشن کني
گفت شيخا او تو را خود بنده است
او به نور معني تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسليمش نمود
زانکه آن دختر دل از وي برده بود
بود آن خواجه بسي منعم به دهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانه ها از بهر شيخ آباد کرد
شيخ را از جاه و دنيا شاد کرد
گفت من دارم توقع از کرم
زود اندازي ز دوشت خرقه هم
پس بپوشي خلعتي خوش با صفا
دور اندازي ز بر اين ژنده را
چون شنيد اين شيخ گفتش مرحبا
رفت در حمام و پوشيد او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولي شيخانه شد
گفت سويم آوريد آن خرقه را
زآنک بي آن نيست ذکر از من روا
ناگه آوازي شنيد او از آلاه
کي به يک ديدن برون رفته ز راه
چون نظر کردي به سوي غير ما
خرقه ظاهر کشيدم بر ملا
گر بيندازي نظر ديگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوي ديگرت
خرقه ات بيرون فکندم از برت
گر کني تو يک نظر ديگر به غير
مي فرستم زودت از مسجد به دير
از مقام آشنائي رانمت
پس بدار بينوائي خوانمت
گر نظر اندازي يک بار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هر که او در غير حق دارد نظر
او به باغ خلد کي يابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمينه پوش
گر همي خواهي که ايمان باشدت
بهره اي از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پاي خويش دار
پس به ذکر و فکر او دل بر گمار
تو به عزت نه قدم در کوي دوست
تا که ره يابي تو در پهلوي دوست
تو نظر در روي درويشان فکن
تا که مقبول نظر گردي چو من
تو نظر داري خود از در يتيم
ليک اندازي نظر را تو ز بيم
بيم را بگذار و دل بر کن ز شر
تا شوي در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن بر گشا اين را بدان
پاکبازان را نباشد بيم جان
مست جانان را نباشد بيم جان
من نظر بازم به سوي يار خويش
زآن که اين بينش ازو ديدم ز پيش
هر نظر را بينش ديگر بود
هر دلي را دانش ديگر بود
هر کسي را در نظر نوري دهند
گر بهشتي شد به او حوري دهند
هر که حق جويد بيابد دوست را
غير اين معني نباشد پيش ما
رو تو بين حق را به چشم سر عيان
تا شود روشن به تو سر نهان
رو تو حق بين باش و با حق گوي راز
همچو شمعي باش پيشش در گداز
ديده خود را تو در معني گشا
تا شوي در معني ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
وز زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقيقت تو بباز
تا شود باب ولايت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نيفتي همچو نادانان به دام
دام نادانان تصرف در جهان
اين به پيش جمله دانايان عيان
رو گذر کن تو ازين دام بلا
تا شوي پاک و لطيف و با صفا
هر که از دام بلا پرهيز کرد
او قلم را بهر مظهر تيز کرد
او نوشت اين مظهرم را بهر خود
تا بگيرد در ولايت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم يار ما چو روي او نکوست
جوهر انسان رخ نيکو بود
هر که نيکو روست انسان او بود
روي نيکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معني دوري خلقان بود
هر که جست از مردمان انسان بود
دوري خلقان تو را واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان به بيني دوست را
همچو حبه دور گردان پوست را
تو به دانايان قرين شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پيش دانا علم باشد صد هزار
پيش نادان جهل باشد بي شمار
پيش دانا علم معني خوانده ام
بر دو عالم اسب دولت رانده ام
من ز دانايان معني بهره مند
من به فتراک معاني در کمند
من ز دانا نور معني ديده ام
گل ز بستان معاني چيده ام
پيش دانايم کتاب ديد او
پيش دانايم همه توحيد او
پيش دانا علم پنهان خوانده ام
علم صورت پيش نادان مانده ام
پيش دانا نيک باشد قهر او
پيش دانا شهد باشد زهر او
پيش دانا در نظر باشد همو
پيش نادان مختصر باشد هم او
پيش دانا خود نظر بر او کنم
پيش نادان خود حذر از او کنم
پيش دانا معني قرآن عيان
پيش نادان معني قرآن نهان
پيش دانا صورت دلدار ماست
پيش نادان خود همه انکار ماست
پيش دانا عزت و شاهي بود
پيش نادان جمله گمراهي بود
پيش دانا علم فقر است و فنا
پيش نادان جمله مکر است و دغا
پيش دانا گر روي انسان شوي
پيش نادان مرده بي جان شوي
پيش دانا عشق رهبر آمده
پيش نادان عقل پي بر آمده
پيش دانا صورت دنيا هبا
پيش نادان جيفه دينا عطا
پيش دانا قوت روح از ذکر حي
پيش نادان نام آن کاووس کي
پيش دانا خود شراب از عشق نوش
پيش نادان روي خود در فسق پوش
پيش دانا جمله مشگل حل شود
پيش نادان کار تو مهمل شود
پيش دانا سر بنه تا سر شوي
پيش نادان چند بر منبر شوي
پيش دانا علم بهتر آمده
پيش نادان جهل سرور آمده
پيش دانا صورت زيبا نکوست
پيش نادان جيفه دنيا نکوست
پيش دانا جمله مشکل حل شود
پيش نادان کار تو مهمل شود
پيش دانا علم سبحاني بود
پيش نادان ظلم سلطاني بود
پيش دانا عدل و انصاف کرم
پيش نادان بخل باشد محترم
پيش دانا دين حق باشد تمام
پيش نادان خودنباشد جز ظلام
پيش دانا خوان تو مظهر را به دهر
پيش نادان رو تو بردارش به قهر
پيش دانا جوهر ذات آمده
پيش نادان شعر و ابيات آمده
هر که مظهر را بخواند دربلا
آن بلا گردد به پيش او هبا
هر که دارد مظهرم همراه خود
او شود منعم ز جود شاه خود
هر که خواهد پيرو شيخ راهبر
جوهر و مظهر بجويد در بدر
چون بيابد باب جنت يافته
معني قرآن به عصمت يافته
معني قرآن احاديث نبي
جملگي ثبت است در وي بس جلي
پيش دانا مرتضي باشد امام
پيش نادان چگويم والسلام
پيش دانا او امام راستي
پيش نادان دون نو خواستي
پيش دانا مرتضا ايمان بود
پيش نادان غير او آنسان بود
پيش دانا صورت و معني ازوست
پيش نادان حيرت اين گفتگوست
پيش دانا خرقه مستي بود
پيش نادان ديدن هستي بود
راهبر در راه احمد مرتضي است
غير او رهبر نمي دانم کجاست
گر تو داري غير اين ره بي رهي
همچو حيوان اوفتاده در چهي
جمله ياران ديده اند اين راه را
خوانده اند ايشان کلام الله را
تا کلام الله را دانسته ايم
معني آن را به جان پيوسته ايم
گر تو غير از وي بگيري رهبري
در جهان باشي تو کمتر از خري
گر همي خواهي که معني دان شوي
در معاني جامع قرآن شوي
رو به راه حيدر کرار تو
تا شوي از عمر برخوردار تو
رو به راه مرتضي کو رهنماست
در معاني مظهر نور خداست
او به حکم حق تو را باشد ولي
گر ندانستي تو بي شک جاهلي
او تمام اوليا را سر بود
او به شهر علم احمد در بود
خود ازو اسرار گشته آشکار
خود ازو عطار گشته رازدار
خود ازو عطار اين اسرار يافت
خود ازو عطار اين گفتار يافت
خود ازو عطار گشته سربلند
خود ازو عطار صيد اين کمند
خود ورا عطار مداح آمده
او درين کشتي چو ملاح آمده
اي تو را عطار سلطان خوانده
در معاني تاج ايمان خوانده
اي تو را عطار مظهر خوانده
در معاني سر جوهر خوانده
اي تو را عطار ديده در يقين
اي تو را عطار خوانده علم دين
اي تو را عطار جان باز آمده
در حقيقت صاحب راز آمده
اي تو را عطار منصور دوم
گشته در جويائي ذات تو گم
اي تو را عطار جويا آمده
از عدم بهر تو پيدا آمده
تا بگويد آنچه او نشنيده است
تا بگويد آنچه در دين ديده است
تا بگويد آنچه از حق آمده است
در معاني عين مطلق آمده است
تا نمايد راه حق را از عيان
تا دهد او سوي معني ها نشان
خود تو را عطار در توحيد ديد
از تو او اسرار معني ها شنيد
تا نمايد راه احمد را به خلق
او برد زنارها را زير دلق
او در آرد روح و معني را به جان
او دمد صور حيات جاودان
آنچه او گفته است تو کي گفته اي
ره که او رفته است تو کي رفته اي
سالک واصل که باشد يار او
هر دو عالم نقطه پر گار او
يار معنيش محمد آمده
غير شرع او همه رد آمده
خود ز آدم تا بايندم مثل او
من نديدم سالکي در گفتگو
گفت اين مظهر که تا واقف شوي
بر طريق راستان منصف شوي
هر که او منصف بود شرع آن اوست
علم معني نامه ديوان اوست
در طريقت خوانده ام آن نامه را
در حقيقت رانده ام آن خامه را
خود حقيقت سر درويشان بود
خود طريقت شيوه ايشان بود
رو بکن بر شاه درويشان سلام
تا بگيرد علم معني ات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نور ايمان را ز حق درخواست کن
نور ايمان روي او ديدن بود
صدق ايمان کوي او رفتن بود
چون نداري صدق ايمان نيستت
خود طريق شاه مردان نيستت
از جهان آزاد و فردند اي پسر
دستشان باشد به معني در کمر
چون نيابي پيش مقبولان قبول
چند گردي گرد هر در بوالفضول
گرد درها خود همي گردي چو سگ
تا بگيري لقمه ناني به تک
خود ز بهر دانشت اين سير نيست
اصل معنيت يقين بر خير نيست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبي و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذري
يا ز اوقاتي ته ناني خوري
بهر اين مردود گشتي اي فقيه
اسم تو در ملک عقبي شد سفيه
اي ز بهر لقمه بي جان شده
در تمام عمر سرگردان شده
اي ز بهر لقمه سر باخته
بهر دنيا دين خود در باخته
ناتواني کو به دنيا دل نهاد
دنيي و عقبي خود بر باد داد
خويش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابيات من گر واقفي
عاقبت را کن نظر گر عارفي
شرم از حق دار اي رسواي دين
تا بکي باشي چو گربه در کمين
شرم دار از فش و دستار بزرگ
در جهان تا کي دوي مانند گرگ
گشته اي مانند گرگان پنجه زن
تا خوري مرداري اي پرورده تن
چند بهر خانه تن در جهان
زار گردي گه به اين و گه به آن
سود کي باشد تو را زين اي پسر
عاقبت از خانه گيري راه در
خود از آن در سوي گورستان روي
بي شکي در گور بي ايمان روي
هر که او در گور بي ايمان رود
بي شک او در وادي شيطان رود
جاي شيطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقر باشد بدان
هر که اين قول صوابم بشنود
يا به اين اسرار نيکو بگرود
او ز شيطان و جهنم فارغ است
زنده باشد که از غم فارغ است
او وجود خويش را احيا دهد
خويش را بر تحت جنت جا دهد
او به شرع مصطفي کامل شود
او به نور اوليا قابل شود
او به فرقان معاني سر شود
او ز اکسير ولي چون زر شود
او در آيد در طريق انبيا
راه بين گردد به نور اوليا
در طريق اوليا او رهرو است
راه تقليدي به پيشش يک جو است
راه تقليدي به پيش شيخ مان
تو به راه عارفان رو در امان
شيخ ظاهر بين چو خود بين گشته است
از قدم تا فرق سرگين گشته است
شيخ ظاهر بين که چه ها ساخته
جمله خلقان را در آن انداخته
شيخ صورت بين که او اندر جهان
ساخته ويران هزاران خانمان
خويش را در زهد داند کاملي
تا به دام او در افتد جاهلي
حيله و مکر و دغا در شان او ست
جيفه دنيا همه ايمان او ست
رو اگر مردي تو ترک اين بکن
غير اينم نيست در معني سخن