تمثيل در رعايت ادب نمودن، و از عبادت و معرفت غافل نبودن، و مغرور نبودن به طاعت، و تقصير نمودن در طلب،و تنبيه نمودن حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شيخ داود طائي را به رعايت ادب - قسمت اول

بشنو از گفتار فرزند نبي
آن که از جان بوده پيوند نبي
آن امامي کو به حق اين راه رفت
از جهان او با دل آگاه رفت
آن امامي کو چو جدش پاک بود
کي چوبابش خود ز دشمن باک بود
آن امامي کو ز جد ميراث يافت
علم باطن روي خود از غير تافت
آن که او را من همي دانم امام
غير مهر او ندانم والسلام
در ولايت معني اسرار داشت
در هدايت جان هشت و چار داشت
جعفر صادق امام خاص و عام
مقتداي خلق و معني کلام
دايم آن سلطان دين در خانه بود
کز درش خلق جهان بيگانه بود
يک شبي داود ديد انوار او
موج مي زد بحر دل ز اسرار او
يک شبي داود طائي پير راه
آستان بوسيد و آمد پيش شاه
کرد او چون بر امام دين سلام
گفت اي در دين احمد با نظام
چون توئي هادي ارباب قبول
باب تو شاه است و جد تو رسول
تو مرا اي بحر عرفان پند ده
بر دلم از پند خود پيوند ده
شاه گفتش اي سليمان زمين
علم شرعت هست در زير نگين
زاهد وقتي و دولت باشدت
خود به پند من چه حاجت باشدت
گفت داودش که اي نور قمر
خواهم از نخل ولايت يک ثمر
پس امام دين بگفتش اين جواب
من همي ترسم در آخر از عذاب
زآن که فرموده است جدم مصطفي
آن نبي خاص و محبوب خدا
گر تو بي من رهروي در گلخني
بلکه اندر اين نسب دور از مني
اندر اين ره خود نسب نايد به کار
طاعت و زهد و ورع داري بيار
اندر اين ره جان بيايد باختن
خانه در کوي ملامت ساختن
آنچه جدم گفته است اي پاک دين
بشنو و برخوان و در معني ببين
گشت خود داود بس ترسان ازين
تا نباشد حال من فردا چنين
پيش جدم من نباشم شرمسار
بي عبادت من نبودم برقرار
چون شنيد از صادق اين زد جامه چاک
اوفتاد از گريه و زاري به خاک
گفت يارب تو همي داني که من
شرم دارم پيش تو گفتن سخن
آن که مقصود زمين و آسمان
اصل و فضل او به پيش من عيان
او هميگويد به پيشم عجز خويش
چون نگردم دل فکار و سينه ريش
رفت داود و به خلوت کار کرد
رو به سوي کلبه اسرار کرد
بر تراشيد از ضميرش غير حق
پيش صادق خوانده بود او اين سبق
او بگفت صادق حق کار کرد
رو به سوي کلبه اسرار کرد
در به روي خلق عالم بست او
جان و دل در ذکر حق پيوست او
زندگيش وحدت و عرفان شده
مردگيش زندگي جان شده
او دگر با خلق همراهي نکرد
بود دايم جان او با سوز و درد
چون درآمد عشق و در وي گرم شد
وز محبت دل چو مومش نرم شد
نزد صادق يک ره آمد شيخ فرد
صادقش برخوان نعمت خاص کرد
او ز پيش شاه خود ناني گرفت
خود ز يک لقمه از آن جاني گرفت
چون ز پيش صادق آمد او برون
ديد ترسائي به غايت ذوفنون
داد از نان شه او را لقمه اي
ساخت ترسا هم از آن نان طعمه اي
کاندرين لقمه بسي اسرارها ست
واندر اين لقمه بسي گفتارها ست
خود ز دست شيخ ترسا آن گرفت
خورد آن نان و از آن نان جان گرفت
خورد از آن لقمه روان معروف شد
او به معروفي از آن موصوف شد
از عدم چون جانب دنيا شتافت
او وجود خويش را پر نور يافت
شد سوي بازار روزي با شتاب
ديد سقائي که او مي داد آب
گفت با خلقان که از بهر خدا
آب من گيريد و نوشيد از صفا
نام حق بشنيد چون معروف ازو
گشت از آن معروف در دم آب جو
آب نوشيد و بدستش جام داد
نام حق را در دل او آرام داد
خلق گفتندش که روزه داشتي
معده را از آب چون انباشتي
گفت از بهر خدا خوردم من آب
تا رسد از روزه و آبم ثواب
من دعا از زحمت خود ساختم
ز آن به صورت روزه را پرداختم
رو ز صورت بگذر و معني بدان
تا شوي واقف ز اسرار نهان
گر به معني مي رسي انسان توئي
در حقيقت آيت رحمن توئي
هر که در معني به حق واصل نشد
او به کوي عاشقان مقبل نشد
همچو کرخي تو به حق مشغول شو
تو قبول او طلب مقبول شو
تا نگردي روز آخر شرمسار
تو از اين کردار خود شرمي بدار
خود نخواهي ماند زنده جاودان
عاقبت بايد برون رفت از جهان
تو چه حاصل کردي اي گم کرده راه
همچو پنبه ساختي موي سياه
مو سفيد ايمان ضعيف و دل سياه
کي شوي تقصير خود را عذر خواه
کشت اگر عطار در تقصير پير
رحم کن يارب به تقصيرش مگير
در تنبيه حال غافلان و اظهار حقايق عارفان ، و بيان يکتائي حق سبحانه و تعالي ، و تکرار ظهور صفات او جل جلاله
اي به دنيا صرف کرده عمر خويش
جان خود را کرده صد بار ريش
خانه سازي از گل و بر روي آب
بعد از آن آنجا نشيني بهر خواب
خواب اين خانه چه باشد فکر کن
اين معاني با دل خود ذکر کن
با چنين اوقات بد بيچاره تو
اوفتاده در چه تن همچو گو
تن تو را خانه شده بر روي آب
روح خود را کرده در وي به خواب
در چنين خوابي تو ويران ميشوي
کي توان در خواب انسان مي شوي
رو تو بيداري گزين از خواب زود
تا شوي آگاه از سر ودود
هر که او بيدار گردد همچو صبح
با دميدن يار گردد همچو صبح
مهر عرفان چون کند با حق رجوع
مي کند از مشرق جانب طلوع
رو تو بيداري غنيمت دار نيک
پيش از آن کافتي ميان خاک و ريگ
خواب غفلت در درون چشم تست
ليک بيرون کردن او قسم تست
خواب چشمت چون بهم درساختند
صبح بيداريت را در باختند
منصب و جاهت زياده خورد و خواب
عاقبت بيني تو از وي صد عذاب
تو برون کن خواب از چشمت روان
تا حياتي يابي از نور جهان
جعفر صادق ز خواب و خور گذشت
در درون جنت او را جاي گشت
شيخ طائي چون ازو دريافت دين
جان او شد تازه از ما معين
صادق آمد بحر و تو چون آب جو
باش تو از بحر معني آب جو
آب چبود آب بحر معرفت
حق شناسي کردن از ذات و صفت
چون تو از ذات و صفت عارف شدي
از ظهورش عاقبت واقف شدي
صيقلي زن جان ظلمت ديده را
تا گشائي بر رخ او ديده را
تو ورا بشناس و با او يار شو
مست گرد و محو آن ديدار شو
از شراب آشنائي مست شو
واندر آن مستي خود از دست شو
چشم خود بگشاي و روي او ببين
خويش را بگذار و سوي او ببين
چون به بيني تو شوي دانا به خود
تو نه بيني او بود بينا به خود
بعد از آن چون آب شو با او بجوي
بي خودانه از زبان او بگوي
در حقيقت معني (لاموثرفي الوجودالاالله ) که صرف توحيد است
گه شوي دريا و گردي موج زن
گه درآئي در ميان مرد و زن
گه گل و گه بلبل بستان شوي
گه مي و گه مستي مستان شوي
گه در آئي همچو احمد سوي غار
گه به بيني در معاني روي يار
گه شوي قاضي و مفتي در جهان
گه شوي از ديده مردم نهان
گه کني شرع از کلام خود بيان
گه شوي در عالم معني عيان
گه تو باشي همنشين خاص و عام
گه تو گوئي از حلال و از حرام
گه تو با فرعون نفس آئي به جنگ
گه زني بر عالمي از قهر سنگ
گه کني با اهل معني آشتي
گه به جان تخم محبت کاشتي
گه به عباد زمانه عابدي
گه سجود عاشقان را ساجدي
گه در آيي همچو محرم بيش من
گه نشيني پيش تخت ذوالمنن
گه نقاب ابر اندر رو کشي
گه چو خورشيد از رخت يکسو کشي
گه به عيسي همدمي و گه به روح
که به موسي در عصائي گه به نوح
گه بريزي هر چه پر کردي به جام
گه دهي اسرار معني را نظام
گه شعيبي را تو چوپاني کني
گه سليمان را تو سلطاني کني
گه چو اسکندر طلب کردي ممات
گه چو خضر آيي خوري آب حيات
گه تو با يعقوب باشي نوحه گر
گه ز يوسف مي دهي او را خبر
گه بهار آري و گه آري خزان
گه بياري ميوه از چوبي عيان
گه ز ابراهيم سر خواهي و جان
گه به احمد سر او گوئي عيان
گه ثمر تو از شجر آري برون
گه تو سازي آن شجر را سرنگون
گه تو سلطاني و گه سلطان نه اي
گه تو با جاني و گه با جان نه اي
گه شوي ياجوج و قصد جان کني
گه تو سد باشي و دفع آن کني
گه در آيي در تن و گه در نظر
گه کني عالم همه زير و زبر
گه تو گوئي با دد و شيران سخن
گه پرنده گويد از پيران سخن
گه تو با عطار باشي همنشين
گه تو با عطار گوئي سر دين
گه تو با عطار باشي در زبان
گه تو با عطار گوئي اين بخوان
گه شوي عطار و بر خود سترپوش
گه بماني رو و در معنيش کوش
گه جميع اوليا را راز گو
گه جميع انبيا را ديده تو
گه بسازي يک وجود از چار چيز
گه نمائي اندر او بسيار چيز
گه تو باران آوري و باد هم
گه کني ويران و گه آباد هم
گه ز آتش گلستان سازي به دهر
گه تو کوهي را روان سازي به دهر
گه تو کشتي سازي و گه بادبان
گه کني غرقش به دريا يک زمان
گه شوي ملاح در کشتي تن
گه برون آري ز گاوي تو سخن
گه دهي بر باد صد خرمن گناه
گه به آتش سوزيش هم چون گياه
گه زمين از هيبتت لرزان شود
گه سما از حيرتت لرزان شود
گه در آيي در وجود عاشقان
گه بريزي بر زمين خود خونشان
گه دراري درقفس مرغي چو روح
گه به او بخشي ز معني صد فتوح
گه شوي در دين احمد راهبر
گه تو با او در دل و گه در نظر
گه درآئي درنظر درپيش ما
گه نيابيمت نشان در هيچ جا
گه جمالت روشني جان شود
گه وصالت باعث عرفان شود
گه به کوي عاشقان آري تو سير
گه به مسجد جا کني و گه به دير
گه عراق و فارس را کردي تو سير
گه خراسان را تو کردي ملک خير
گه به کاشان و به حله بوده اي
گه به ساري گه به بصره بوده اي
گه وطن داري تو تون و سبزوار
گه به مشهد کرده جاي قرار
گه سمرقندي شدي که در خطا
گه تو عالم را کني در زير پا
گه تو پروانه شوي که شمع جان
گه برون آيي و گه باشي نهان
گه نظامي را بياري در سخن
گه به بسطامي بگوئي من لدن
گه تو محبوب جهان سوزي شوي
گه تو مير روح افروزي شوي
گه تو ماه عالم آرائي شوي
گه تو شاه سرو بالائي شوي
گه به يک عشوه ز عاشق جان بري
گه به يک جلوه ز جان ايمان بري
گه کني ني را تو گويا در سخن
گه تويي اسرار معني در سخن
گه چو شير تند بر گلگون شوي
گه چو فرهادي جگر پر خون شوي
گه تو محمودي و گه باشي اياز
گه به او گوئي به معني سر و راز
گه چو ليلي در دل مجنون شوي
گاه همچون ماه بر گردون شوي
گه چو روح اندر بدن آيي به لطف
گاه اندر جان و تن آيي به لطف
گه تو شامي گه تو صبحي گاه روز
گه چو خورشيد جهاني گاه سوز
گه تو را بر عرش اعظم تکيه گاه
گه تو را حکمي زماهي تا به ماه
گه به چشم خوب رويان جا کني
گاه عاشق را از آن شيدا کني
گه درآئي همچو روحي در وجود
گه نمازي گه نيازي گه سجود
گه مظفر باشي و منصور هم
گه تو بيتي باشي و معمور هم
گه تو باشي شاهدي پر نور هم
گه تو باشي ناظر و منظور هم
گه تو قبله گاه کعبه گه نماز
گه تو گفته هر زمان با خويش راز
گه ميان آتش سوزان روي
گه در اين درياي بي پايان بروي
گه شوي غواص درياي بيان
گه نمائي خود خود بيضاعيان