تمثيل در عدل کسري و ثمره آن خصال، و ظلم آوري و نتيجه آن، و حکايت شاهزاده نيکو و از راه رفتن او به سخن مردم بدسگال و پند دادن شيخ ابوالحسن خرقاني او را و ابا نمودن او از آن

بود سلطاني به صورت چون پري
عکس رخسارش چو مهر خاوري
همچو اويي مادر گيتي نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگي محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر ديدارش بعالم بي قرار
جمله خلقان ز فيضش بهره مند
عارفان بوده ز زلفش در کمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شريف
بود اندر تازگي چون گل لطيف
چند گاهي بود او با عدل و داد
پس به دست او وزيري اوفتاد
من به عصرش گوشه اي خوش داشتم
غير حق را پيش خود نگذاشتم
منع شاهان از بدي کردي همو
تاج شاهان را ربودي همچو گو
خلقي آسوده به عصرش همچو من
ظلم را پيشش نبوده خود سخن
من به عصر او حضوري داشتم
تخم عصرش را به مظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرين درياب ياب
زآن که آخر معني اول بود
در شريعت کامل و اکمل بود
در دم آخر به مظهر دم زنم
واز ولاي آل حيدر دم زنم
غير اين دم خود مرا نبود دمي
ريش و دردم را بود او مرهمي
ريشها دارم ز دشمن صد هزار
ليک مرهم نيز دارم بي شمار
مرهم من حيدر و اولاد اوست
لاجرم اين ريش و زخم من نکوست
مظهرم باشد تو را امن و امان
ليک پنهان دار او را از بدان
مظهرم دارد هزاران بحر در
رو تو جيب معرفت را کن تو پر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد ز چشم بد نهان
از بدان در امن باشد مظهرم
شيخ من بسيار خوانده جوهرم
هست مقصودم از اين گفتن به تو
تا بداني سر اسرارش نکو
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغيب جاه و مال بود
متفق گشتند با او مردمان
شاه هم برتافت از عدلش عنان
شه به ايشان داد حکم و داوري
کار ايشان بود ظلم و کافري
شيخ خرقاني از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
روز ديگر چون اميران آمدند
پيش شيخ دين دليران آمدند
بانگ بر زد گفت کاي جمع کثير
عاقبت گرديد در محنت اسير
خود بترسيد از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم و آدم همه او آفريد
آسمان را با زمين کرد او پديد
هرچه از هستي است جمله هست ازوست
غير اين معني همه رنگست و بوست
خود شما خواهيد ملک و بنده اش
خود به خاک و خون کنيد افکنده اش
زو بترسيد و جلال و قهر او
ورنه آويزد شما را از گلو
قهر او ملک جهاني کشته است
چرخ هم از هيبتش سرگشته است
هرکه با خلقان به ظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بيدادي کنيد
وز عدالت فکر آزادي کنيد
گر شما از ظلم مي داريد اميد
بيخ عمر خويشتن را مي بريد
چون شنيدند اين سخن از شيخ دين
جمله ترک ظلم کردند از يقين
چند گاهي چون برآمد زين سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنيد شيخ آن حال را
گفت از کف مي دهيد اقبال را
گشت دولتشان چو بد بدند
همچو مست خمر ايشان بي خودند
خلق را از ظلم سرگردان کنيد
خانه خود را از آن ويران کنيد
باز کردند آن نصيحت را قبول
ليک مي کردند دلها را ملول
شيخ چون دانست آن کار و هنر
گفت با ايشان نمي گويم دگر
دان که اول ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصيحت رهنمون
دان که خواهد گشت دولتشان نگون
خلق و ملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کين ويران شوند
چون شنيدند اين وزيران آمدند
باز پيش شيخ ميران آمدند
شيخ با ايشان از اين معني نگفت
قهر حق را دم نزد ز ايشان نهفت
جمله گفتند اي امين و مقتدا
در شريعت در طريقت پيشوا
رفته است اين شاه ما از ره تمام
پيش ما اين ظلم نبود والسلام
پيش شه گفتند جمعي برملا
اندرين معني نباشد جرم ما
شيخ چون بشنيد آمد پيش شاه
کرد آن شهزاده باغي را پناه
شيخ دين را راه پيش خود نداد
شيخ گفتا يا الهي از تو داد
بشنوي تو ناله هاي مرد و زن
از سر ظالم به قهرت پوست کن
بعد از آن آن شيخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
شه رعيت را به صد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسي بگرفت و بس لشگر کشيد
سوي ملک ديگران خنجر کشيد
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکينان هم او بي غم گرفت
چون کمالي يافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زير و زبر
بود در آن ملک سرداري حقير
کرد شاه و لشکرش را او اسير
شاه را کشت و سرش را پوست کند
اين عمل شاهان عالم راست پند
رفت شاه و لشکر و اهل و عيال
ماند اندر گردن شه آن و بال
گر نکردي ظلم ويران کي شدي
عاقبت در نار سوزان کي شدي
گر شنودي او سخن سلطان شدي
در ممالک صاحب فرمان شدي
حق از او راضي بدي و خلق هم
پيش شيخ دين نگشتي متهم
چون سخن نشنيد سر بر باد داد
خود تو را اين پند از من باد ياد
هرکه زو آيد جفا بيند جفا
درگذر از ظلم تا يابي صفا
پادشاه و مير و قاضي و بزرگ
هست قدر بره ايشان را چو گرگ
مال مسکينان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
دان رعيت و بره و ايشان چو گرگ
دين خود را هيچ کردندي چو ترک
دين ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از اين سخن کارآگهان
بعد از اين آيند ترکان در جهان
آيد اين عطار از ايشان در فغان
بعد من بينند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود يک سر خراب
بر ندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ويران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطار جاويدان شود
هست سلطان آن که سلطاني کند
با رعيت حکم انساني کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجه قنبر بود
عدل باشد کار انسان اي پسر
ني کزو باشد جهاني در ضرر
عدل کن اي تو غريب اين جهان
پيشتر زآن که برندت بي نشان
عدل کن چون پنجر وزت مهلت است
گر کني عدل آن کمال حکمت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
عدل کن تا کفر بگريزد ز تو
مالک دوزخ بياويزد ز تو
عدل کن باري مشو مغرور جاه
تا شوي در هر دو عالم پادشاه
عدل کن مثل نبي المرسلين
تا که باشي همنشين حور عين
عدل کن کين عدل تاج و ملک تست
جاي شاهان جهان در فلک تست
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادي دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوي
همچون يوسف باز با کنعان شوي
عدل کن تا تو سليماني کني
همچو اسکندر تو سلطاني کني
عدل کن تا کشتي نوحت دهند
همچو ابراهيم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفي خم خواندت
مرتضي در پيش خود بنشاندت
عدل کن تا من خليفه دانمت
عاقبت نيکو صحيفه دانمت
عدل کن تا عدل بيني از خدا
رو به عدل اوليا کن التجا
عدل کن گر ذوق داري حور عين
ايستاده خود به عدلت اين زمين
عدل کن تا پاسبان دين شوي
شاد گردي گر تو عدل آئين شوي
عدل کن تا بر جهان سروري
ورنه در ملک جهاني بي سري
عدل کن تا شاه ترکستان شوي
والي ملک همه ايران شوي
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پيغمبر ز تو شادان شود
عدل کن تا راه يابي پيش حق
رو بدان از مظهر من اين سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنتت صد بوستان
هر که عادل گشت پر انوار شد
بر طريق خواجه عطار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهاي بد بيگانه شد
من ز عدل خواجه ام عادل شدم
در علوم دين حق کامل شدم
من ز عدل خواجه خود بنده ام
شادي جان را به جانان زنده ام
من غلام قنبر و فيروزيم
مقبلم بخت و سعادت روزيم
در کتاب من خوش آمد کم بود
اين کتابم در يقين محکم بود
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جويم ورع
اين کتاب من بود گنج فتوح
مي کند آگاهت از کشتي نوح
جهد کن تا مظهرم آري به کف
واندر آن برخوان تو سر من عرف
مظهر من نور حيدر آمده
همچو خورشيدي منور آمده
مظهرم پنهان بود از چشم غير
بعد من آيد برون آخر به سير
سير او باشد به ملک اوليا
رو تو او را مي طلب در ملک ما
در زمان آخرين يابد ظهور
بخشد او اهل معاني را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پيش درويشان دين با ذوق و حال
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقه مستان خود بردوخته
در درون حبه اش الله بين
خود به او منصور را همراه بين
هرکه عادل گشت او منصور شد
دين و دنيايش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
من به عقل خود شناسم عدل را
تو به ظلم و جهل کردي اقتدا
اقتداي من به حي لاينام
اقتداي تو به ظلم و جور عام
شمعها بينم به عدل افروخته
ور شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ايمان زآن اوست
پرتو خورشيد در ايوان اوست
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دو عالم مقصد و مقصود شد
هرکه دارد عدل او مرد خداست
دايما با ياد حق اندر دعاست
هرکه دارد عدل جام هم اوست
در حقيقت عيسي مريم هم اوست
عيسي مريم به عادل همنشين
مصطفا دارد باو همت يقين
مرتضايش فتح و نصرت آمده
اوليايش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشيد تافت
او بهشت عدن را بي شک بيافت
هرچه خواهي کن تو را کردم بحل
ليک عدلت کن به خط خود سجل
عدل پيش مصطفا و آل او ست
در معاني همچو روي او نکوست
عدل پيش مصطفي و آل اوست
خوي عادل همچو روي او نکوست
همچو آل مصطفي تو عدل کن
پيرو ايشان تو باشي بي سخن
رو تو فعل غير را در خود مبين
زآن که هست اين فعل شيطان لعين
بگذر از غير و به راه او خرام
تا نگردي در جهان رسوا چو عام
عام باشد خود به شيطان همنشين
او ندارد در شريعت هيچ دين
خاص او خود علم دين آئين بود
علم آن دان کز براي دين بود
گر بداني علم عطار اي پسر
کي تو را ديگر بود پرواي سر
علم اسرار و معاني کلام
پيش عطار است جمله والسلام
گر بداني حالت عطار را
تو بداني اصل و حال و کار را
گر طريق عدل را ورزي نکو
مصطفي آخر بگيرد دست تو
چون توئي عطار مسکين را طبيب
دست ما و دامن تو يا حبيب
خود طبيب درد بيماران توئي
درد هم هست از تو و درمان توئي
خلق را ظالم ز دينت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ايشان نيست دين اندر امان
درد دارم من ز ظلم بد بسي
ليک گفتن مي نيارم با کسي
بوذر غفار چون در نار رفت
نار پيش نور او گلزار رفت
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او به جان و دل محب حيدر است
رو چو سلمان خدمت شاهي بکن
يا چو بوذر توشه راهي بکن
اوست سلطاني که عادل نام اوست
کوس سلطاني جان بر بام اوست
هرکه دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
من ز عدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منت اندر زير بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکر ما و جور ما را عفو کن
من گنه کارم ز ذکر و ورد خويش
شرمسارم من بسي از کرد خويش
من گرفتارم به جور روزگار
يا الهي بنده را بيرون بيار
من گنه کارم در اين دنياي دون
کرده چون دنيا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
مانده ام شرمنده از گفتار خود
من گنه کارم ز قيد اين جهان
يا کريم از قيد ما را وارهان
من گنه کارم ولي عفو آن تست
جمله جان عارفان بريان تست
من گنه کارم به پيشت اي رحيم
رحمتي بر جان عطار اي کريم