در بيان روح و جسم و نقصان نفس، و گرفتاري روح باو و رهائي يافتن به برکت متابعت شاه اوليا

روح تو شهباز علوي آمده است
او شهنشاه سماوي آمده است
خرمگس نفس است و بس دنياپرست
او کند دايم بمرداري نشست
تو به روح خويشتن بنگر که چيست
بعد از آن در معنيش بنگر که کيست
دشمن بسيار دارد روح تو
ليک از او دايم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روي در عالم معني چو باد
دشمن روحت همي بخل است و آز
زآن کسي از کاهلي دايم نماز
دايما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گيرد به تک
خود به کذابي برآوردي تو نام
تا بريزد جبه بنهادي تو دام
ديگر آنکه غافلي از ياد حق
بهر يک دينارکردي صد عرق
از عرق در مرگ رو انديشه کن
در معانيها عبادت پيشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دايما باشي تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داري رنج و درد
خيز و افشان دامن خود راز گرد
کرد شيطان يک گنه تو صد کني
هرچه گويد او تو آن را رد کني
ديگر آن که علم باطل ورد تست
صد چو شيطان هر طرف شاگرد تست
سينه ات از حيله و شر پر بود
در خيالت آن که آن پر در بود
رو صدف پر در معني کن چو من
تا شوي فارغ ز شر اهرمن
ديگرت وسواس و نخوت در سر است
اينچنين شيوه تو را کي درخور است
ديد تو باشد جدا اندر جهان
زآن که منصب داري و خرج گران
گرد بدعت گرد بر گردت گرفت
ورد باطل کردي و دردت گرفت
هست جسمت حقه پر ريم و خون
وقت خوردن مي شوي تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر اين آلودگي خفتي و مرد
اندر اين دنيا مکن زنهار خواب
زآن که در معني نباشد اين صواب
گر چو حيوان تو به خوردن راضيي
من ز تو بيزارم ار خود قاضيي
قاضي شرع محمد نيستي
زآن که اندر شرع احمد نيستي
در شريعت رد نه بيني همچو او
گر ز معني تو خبر داري و بو
رو ازينها بگذر و مقصود بين
در ميان جان خود معبود بين
رو تو اين قطره به دريا وصل ساز
زآن که اين معني بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خويش را انداز در کشتي نوح
رو تو غير حق ز جسمت دور کن
بعد از آني خانه ات پر نور کن
غير بيرون کن که حق آيد درون
گشت نفست در سوي الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
برده ام از جمله خلقان سبق
من سبق از پيش خود کي خوانده ام
بر زبان من غير او کي رانده ام
من سبق از مرتضي دارم به گوش
ليک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن يک پرده پيش جبرئيل
در درون پرده اسرار جليل
آسمان شد پرده انوار او
اين زمين يک گردي از اسرار او
غير او خود نيست با عطار هيچ
تو بيا بر نام من اين نامه هيچ
غير او در دل ندارم مهر کس
مصطفي باشد گواهم اين نفس
غير مدح او نگويم مدح کس
زآن که مدح او خدا گفتست بس
هست عطار اين زمان بس مستمند
سينه مجروح و فقير و دردمند
اي تو را ملک معاني در نگين
جمله کروبيانت خوشه چين
اي تو را معبود محرم داشته
در ميان جان آدم داشته
هست اسرارم به معني بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم تو را انسان کند
در معاني همچو در غلطان کند
جوهر ذاتم عيان اندر عيان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر به راهت آورد
بلکه خود نزديک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدايا رحمتي
کن به لطف خويش بر ما رحمتي
خوان انعام تو باشد در خورم
سر سوداي تو باشد در سرم
اي خداوندا به حق انبيا
حق قرب و حق قدر اوليا
کاين سخن را کن زنامحرم نهان
زآن که مي بينم در آن حق را عيان
حق عيان شد پيش ارباب کمال
حق نهان شد پيش جمع قيل و قال
حق عيان دان پيش ره بينان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عيان دان پيش جمعي اهل درد
خيز و راه غير حق را در نورد
حق عيان دان پيش درويشان دين
گه شده پيدا به آن و گه به اين
حق عيان دان در وجود اهل دل
تو شدي از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو تو را تيره کند
بر جميع فعلها خيره کند
دارم از علم لدني نقطه
هر دو عالم پيش او خود ذره
هان که مقصودت از آن حاصل بکن
تا بيابي جان معني در سخن
من سخن گويم چو در شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات يزدان رانده ام
بعد از آن مظهر به انسان خوانده ام
من سخن دارم نگويم پيش کس
زآن که تو واقف نه از کيش کس
کيش ترسائي به است از دين تو
زآن که از نفس است کفر آئين تو
کرده هفتاد فرقه دينت را
از نبي شرمي بدار اي بي حيا
رو طريق آل احمد دار دوست
راه ايشان تو يقين دان راه اوست
راه را دان از نبي و از ولي
تو به اين ره رو گريز از کاهلي
کاهلي از جاهلي باشد تو را
جاهلي کفر جلي باشد تو را
من تو را راهي نمايم راه راست
وآنگهي گويم که راه حق کجا ست
من تو را در راه حق رهبر کنم
آگهت از دين پيغمبر کنم
من تو را در راه حق خندان کنم
خارجي را همچو سک گريان کنم
من تو را راهي نمايم همچو نور
تا کني در عالم معني ظهور
من تو را راهي نمايم از کلام
انما برخوان اگر داري نظام
من تو را راهي نمايم از يقين
گر تو هستي مومن و بس پاک دين
من تو را راهي نمايم از رسول
تو هم از عطار کن اين ره قبول
من تو را راهي نمايم همچو روح
تا روي در کشتي احمد چو نوح
من تو را راهي نمايم گر روي
واندرين ره کن به معني دل قوي
من تو را راهي نمايم در علوم
بعد من هم عارفي گويد به روم
من تو را راهي نمايم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من تو را راهي نمايم از ولي
سر بنه در راه او گر مقبلي
من تو را راهي نمايم در ظهور
تا تو بيني عکس رخسارش چو نور
من تو را راهي نمايم در علن
تا تو بيني شاه خود در خويشتن
من تو را راهي نمايم عشق گفت
آشکارا همين بکن سر نفهت
من تو را راهي نمايم از کرم
غير اين ره خود به عالم نسپرم
من تو را راهي نمايم از کمال
گر تو باشي فاضل و عابد به حال
من تو را راهي نمايم همچو روز
اولش عشق ست و آخر درد و سوز
من تو را راهي نمايم فکر کن
رو تو ياري گير و با او ذکر کن
من تو را راهي نمايم از خدا
ليک بايد که تو باشي پارسا
من تو را راهي نمايم از عليم
تو بر آن ره رو به جنات النعيم
من تو را راهي نمايم خود به دهر
که اندرو بيني هزاران شهر شهر
اين چنين ره سالکان سر کرده اند
پي از آن در ملک معني برده اند
اين چنين ره را نبي الله ديد
اين حقيقت را همه از حق شنيد
مصطفي ره را به فرزندان نمود
راه ايشان گير و حق را کن سجود
راه ايشان گير تا حق بين شوي
ورنه اندر گور بي تلقين شوي
راه ايشان گير و دينت ترک کن
از محبان باش و کينت ترک کن
راه ايشان گير تا ايمن شوي
در ره معني همه باطن شوي
راه ايشان گير و در جنت دراي
زآن که جنت باشد ايشان را سراي
راه ايشان گير و با سلمان نشين
زآن که سلمان بوده اندر عين دين
گر روي اين ره به منزلها رسي
ورنه کي در معني دلها رسي
گر روي اين ره مسلمان گويمت
فيض بار از نور ايمان گويمت
گر روي اين راه تو نامي شوي
ورنه چون شيطان به بدنامي شوي
گر روي اين دم به حق واصل شوي
ورنه چون ديوار شوره گل شوي
گر روي اين ره تو دنيائي مبين
ورنه رو بنشين و رسوائي مبين
گر روي اين ره نبي همراه تست
مصطفي و آل او آگاه تست
گر روي اين ره شوي واقف ز خويش
در درون خويش مي بيني تو کيش
گر روي اين ره دلت روشن شود
بعد از آن جسم تو هم گلشن شود
گر روي اين ره مثال جان شوي
ورنه در ملک جهان بي جان شوي
گر روي اين ره معاني دان شوي
خود درون جوهرت انسان شوي
گر روي اين ره خدا راضي ز تو
مصطفي و مرتضي راضي ز تو
گر روي اين ره نظام الدين شوي
يا شوي حلاج و هم حق بين شوي
گر روي اين ره شود روشن دلت
نعره مستان برآيد از کلت
گر روي اين ره عبادت پيشه کن
رو زنااهلان دين انديشه کن
گر روي اين ره محبت بايدت
واز دل عطار همت بايدت
گر روي اين ره يکي همراه گير
بعد از آن رو دامن آن شاه گير
گر روي اين ره چو ابراهيم رو
يا چو اسمعيل کن جانت گرو
گر روي اين ره ز سر بايد گذشت
ورنه اندر گوشه بايد نشست
گر روي اين ره چو من داني همه
هم تو علم معرفت خواني همه
گر روي اين ره به اسراري رسي
خود به کنج خانه ياري رسي
گر روي اين ره سفر بايد سفر
تا تو بيني در جهان هر خير و شر
گر روي اين ره تو همت دار پيش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خويش
گر روي اين ره به مظهر کن نظر
تا نيفتد در وجود تو خطر
گر روي اين ره خطر نايد ز بد
خود همه افعال بد آيد ز بد
گر روي اين ره ببر از خلق هم
تا نگردي پيش ايشان متهم
گر روي اين ره به حق واصل شوي
ورنه چون ديوار شوره گل شوي
گر روي اين ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم تو هم گلشن شود
گر روي اين ره محبت بايدت
وز دل عطار همت بايدت
گر روي اين ره دامن آن شاه گير
بعد از آن دست يکي همراه گير
گر روي اين ره ز سر بايد گذشت
از مراد خويش بر بايد گذشت
گر روي اين ره تو فرد فرد شو
در ميان اهل معني مرد شو
گر روي اين ره تو ما را ياد کن
روح ما را از دعائي شاد کن
گر روي اين ره به او بايد نشست
وآنگهي از غير او بايد گشت
گر روي اين ره دلت غمگين مدار
زآن که گيرندت به معني در کنار
گر روي اين ره به خلقان کن کرم
وآنگهي بيرون کن از ذاتت ستم
گر روي اين ره مجو آزار خلق
رو به معني کن نظر در زير دلق
گر روي اين ره نهان کن سر من
تا نگويندت بديها در سخن
گر روي اين ره برو آسوده شو
وآنگهي بر از ملايک تو گرو
گر روي اين ره تو فرد فرد شو
در ميان اهل دل يک مرد شو
گر روي اين ره ز زن بايد گذشت
بلکه از صندوق تن بايد گشت
گر روي اين ره تو دنيائي بريز
بعد از آن از اهل دنيا کن گريز
گر روي اين ره ز راه خود گذر
راه حق را خدا دان بي خطر
گر روي اين ره تو خورده دان شوي
در معاني موسي عمران شوي
گر روي اين ره تو ما را ياد کن
روح ما را از دعائي شاد کن
گر روي اين ره منزل گويمت
اولا از کعبه دل گويمت
گر روي اين راه شفقت کن به خلق
تا دهندت جامه شاهي نه دلق
گر روي اين راه بايد همرهي
تا نمايد اندرين راهت رهي
گر روي اين راه با ياران بهم
من تو را خرگاه در کرسي زنم
گر روي اين راه بي ياران مرو
تا نيفتي در درون چاه و کو
گر روي اين راه و ياري نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روي اين راه بي رهبر مرو
ور روي مي بايدت صد جان نو
گر روي اين راه با عطار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو اين راه و مرو دنبال کس
زآنکه هفتادند در معني و بس
رو تو اين راه و رضا ده بر قضا
تا دهندت در معانيها عطا
رو تو اين راه و بيا در کوي او
تا به بيني در معاني روي او
رو تو اين راه و مرو با گمرهان
زآن که هستند همچو حيوان بي زبان
رو تو اين راه و محمد صلي الله عليه و آله را بدان
زآن که او هست رهنماي انس و جان
رو تو اين راه و درين ره شاه بين
بعد از آني نور الاالله بين
رو تو اين راه و بدانش اصل خويش
زآن که بر حق باشي و با وصل خويش
رو تو اين راه و علي را دان امام
تا که گردد دين و اسلامت تمام