در سوختن و کشتن اهل خلاف درويشي را بجه ذکر حديث الولايه افضل من النبوه

آن دگر گفتا ولايت افضل است
زآن که اين قول از کلام مرسل است
آن يکي گفتا ولايت زان کيست
آن دگر گفتا که در شان عليست
حضرت شاه ولايت نام اوست
در جهان جان همه پيغام اوست
شاه دين اسرار حق با من به گفت
وين معاني را ز غير حق نهفت
شاه من با بي جبرئيل اين راز گفت
راه معني را به عرفان باز گفت
شاه من حق را بديد و حق به گفت
هم به حق او گفت و هم از حق شنفت
انبيا جانند و شاهم جان جان
گر نمي داني بيا مظهر به خوان
شاه من اندر ولايت سرور است
هر که اين را مي نداند کافر است
شاه من دارد ولايت ز انما
رو به خوان در نص قرآن هل اتي
تا بداني اين ولايت زان کيست
اين ثنا از قول حق در شان کيست
حق تو را قفلي عجب بر جان زده
راه دينت بي شکي شيطان زده
بستر مادر تو را خود پاک نيست
گر تو را مردود گويم باک نيست
من همي گويم امام حق عليست
درد و عالم بي شکي او خود وليست
چون که بشنيدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاريهاي زار
دست بستند و گرفتندش به زور
پيش شيخ وقت بردندش به زور
شيخ گمره گفت اي مردود دين
اين سخن هرگز نباشد از يقين
اين ولايت را که گفتي نيست آن
اين ولايت را بگويم از عيان
اين ولايت حق پيغمبر بود
پيش اهل سنت آن باور بود
زان نمي داني امام خويش را
بي شکي افتادي از ما در خطا
او خليفه بود کي بود او ولي
اين ولايت را نبي دارد جلي
شيخ گفتا مي درم او را ز هم
تا از اين مشت رو افض وارهم
گفت استر را برون آريد زود
تا برم او را به پيش شاه خود
شيخ در نزد خليفه شد روان
در عقب رفتند جمعي مردمان
چون که درگاه خليفه شد پديد
گفت حاجب را بگو شيخت رسيد
چون شنيد او نام شيخ و شاد شد
پس به نزد شيخ خود آزاد شد
شيخ گفت اي حاکم امن و امان
اين چنين رانده است شخصي بر زبان
پس به او احوال را گفت او تمام
در برون در ستاده خاص و عام
پس خليفه گفت يا شيخ کبار
من ازين مردم بسي کشتم به زار
من ز اولاد علي هم کشته ام
تو نه پنداري که من کم کشته ام
من به روي جملگي در بسته ام
تا ازين فتنه بکلي رسته ام
يک اميري بود پيش او بزرگ
بود اصل او همه از خيل ترک
بود نام او اصيل مزدگير
بود اصل او سمرقند اي فقير
گفت رو او را بکش آنگه بسوز
پس ازو چشم محبانش بدوز
اين سخنها هرکه ميگويد بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش
پس به گفت آن شيخ با مير اين سخن
هست در کارت ثوابي جهد کن
گر گناهي باشدت آيد ز من
وامکن از گردن ايشان رسن
چون بديد آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائي به پيدا و نهان
يا الهي من فقير و بي کسم
با چنين مشتي منافق چون رسم
يا الهي داد مظلومان بده
شيخ شيطان را چنين نصرت مده
ز آن که در ظلمش جهان گردد خراب
اين دل بي رحمشان گردد کباب
بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار ناليدم به خلاق جهان
يک شبي بودم به کنجي دردمند
با دل مجروح و جان مستمند
يک ندا آمد به گوشم کي حکيم
خيزو روزين مملکت بيرون سليم
از خدا آمد عذاب بي حساب
اولش رنج آمد و آخر عذاب
چون صباح آمد برون رفتم ز شهر
پس و با افتاد در جان شان چو زهر
زد بلا آن تير را بر شيخ دون
بعد از آن شد مير بي دين سرنگون
بعد ازآن آن شاه و آن لشگر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام
اين بلا بر جان اهل بغي بود
وآنکه در خون محبش سعي بود
خود همه رفتند اندر قهر او
اين چنين باشد اندر زهر او
لشکر دنيا ندارد حرمتي
راه حق رو تا بيابي عزتي
عزت عقبا به مال و جاه نيست
راه شه رو تو جز اين ره راه نيست
گر تو سر شاه ناري بر زبان
هيچ عزت مي نيابي در جهان
سر رود گر سر به گوئي فاش تو
گوش کن درياب معنيهاش تو
من سخن را راست گويم در جهان
زآن که دارم از ولاي او نشان
من نگويم هيچ در عرفان دروغ
تو همي ريزي به مشکت همچو دوغ
خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معني اسرار تو
من نگويم شعر و شاعر نيستم
در ميان خلق ظاهر نيستم
اين معاني را به خلوت گفته ام
در به الماس معاني سفته ام
من به هيچ اشيا ندادم اين کتب
زآن که من دارم درو خود لب لب
شاه من داند که لب لب کجاست
وين چنين اسرار معني از که خاست
از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان
خود کتبهاي همه در پيش گير
تا شود روشن به تو گفتار پير
بعد از آني جوهر و مظهر به خوان
تا شود اين مشکلات تو عيان
هيچ ميداني که حيدر حي دريد
هفت ماهه اين هدايت را که ديد
آن يکي مظهر بد از سر اله
هر که اين دانست روشن شد چو ماه
هرکه اين دانست رويش ماه شد
او ز دين مصطفا آگاه شد
چون نداني مظهرش جان نيستت
خود نداري دين و ايمان نيستت
حال شيخ و قاضيت کردم بيان
گر نميداني برو مظهر بخوان
زين جهان نه شيخ و قاضي شاد رفت
دين و دنياشان همه بر باد رفت
اين نصيحتها که کردم گوش کن
جامي از مظهر بگير و نوش کن
تا بيايي آنچه مقصودت بود
بازيابي آنچه مطلوبت بود
ورنه رو مي باش تو با شيخ ناس
باش مرد قاضي و قاضي شناس
باش مولانا و فتوي مي نويس
نکته وسواس و سودا مي نويس
يا برو تو شو مدرس در علوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم
يا هنرمندي تو اندر اين جهان
تا بيابي در ميان خلق نان
يا برو ديوانه شو يا مير شو
يا بري از خلق و عالم گير شو
يا برو دهقان شو و تخمي بکار
تا به آخر آورد آن تخم بار
هرچه کاري خود همان را بدروي
بعد از آن در دين احمد بگروي
گر تو شيخ دهر باشي ور بزرگ
ور تو باشي در جهان چو شاه ترک
عاقبت زين عالمت بيرون برند
سوي آن عالم که داند چون برند
هست دريائي که خود پايان نداشت
في المثل در وي کسي سامان نداشت
هست دريائي پر از خون موج موج
خود فتاده خلق در وي فوج فوج
هست دريائي پر از خون موج زن
سالکان بسيار در وي همچو من
من از آن دريا بکلي رسته ام
همچو سلمان از نهيبش جسته ام
پيشتر زآن که مرا آنجا برند
وين تن زارم بدان ماوي برند
من تن خود را به او انداختم
روح خود را من مجرد ساختم
در درون کاسه سر سرنگون
هرچه بد بد جمله را کردم برون
اين همه غوغا در اين ره ز آن اوست
زآن که خود منزلگه شيطان اوست
اي تو گشته يار شيطان صبح و شام
وز بدي کردن برآوردي تو نام
خوب ياري خوب نامي خوب زيست
همچو شخص تو به عالم خود دو نيست
واي بر کار تو و بر حال تو
هيچ نامد از تو در عالم نکو
گر تو مي خواهي که باشي رستگار
دست از دامان حيدر وامدار
رو تو در امر خدا تعظيم کن
خلق را شنعت مگو تعليم کن
تا بيابي تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد
تا شوي واقف ز اسرار کريم
بر طريق دين حيدر شو مقيم
غير از اين هر دين که داري محو کن
تا بيابي مغز عرفان زين سخن
اين سخن نقلست از سلطان دين
از امام متقين ايمان دين
آن امامي کو حقيقت ياب بود
در ميان بحر دين گرداب بود
اسم او خواهي که داني ز اوليا
هست نام او علي موسي الرضا
آن امامي کو طريق ديد حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامي کو به غير از حق نديد
عالمي انوار از او آمد پديد
گفت تو خواهي که ايمانت بود
انس و جن جمله به فرمانت بود
تو ز دين مصطفي جاهل مباش
در طريق مرتضي غافل مباش
در ره دين ذکر حق را کن نثار
تخم حب مرتضي در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حب آل مصطفي باشد بدان
گفت پيغمبر حديثي برملا
هست اين معني خود از پيش خدا
رو تو از عطار پرس اسرار او
زآن که دارد مظهر انوار او
من به تو اسرار گويم پايدار
گر تو منصوري سخن را پاسدار
اي ز انوارت جهان روشن شده
قرص خور شمعي از آن روزن شده
چند گويم من به تو اسرار را
خود ز کل نشناختي انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حل شده از نور حيدر مشکلم
گشته روشن اين ضمير پاک من
شد زيارت گاه مردان خاک من
زآن که من عطار ثاني آمدم
وز وجود خويش فاني آمدم
خود مرا مولد به نيشابور بود
ليک اصل من به کوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در او ديدم عيان
گر تو مي بيني بيا نزديک مان
زآن که چون منصور واصل آمديم
ني چو زراقان جاهل آمديم
بيعت ما بيعتي باشد نخست
گشته اين بيعت بدين ما درست
دين خود را مي کنم من آشکار
گر برندم اين زمان در پاي دار
دين من دين اميرالمومنين
راه من راه امام المتقين
ما به دين حيدري داريم رو
يک جهت باشيم ما در دين او
تو ز دين لفظي برآري بر زبان
خود نمي داني معاني را عيان
روز قرآن مغز گير و پوست مان
پوست را انداز پيش کرکسان
روغن اين مغز جان اولياست
اين چنين معني بيان اولياست
روز قرآن صورت و معني به بين
تا شود روشن ترا دنيا و دين
خود نمي داني که قرآن نطق راست
ناطق او را نمي داني کجاست
ناطق او خود امير مومنان
در کلام الله نطق او بيان
او بود قرآن ناطق در يقين
زآن که او گفت است نطقم را به بين
ناطق من خود محمد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انا عطينا دوختم
گر هزاران سال باشي در طلب
ور هزاران جام گيري تا به لب
ور به هر روزي گذاري صد نماز
ور شوي با روزه در عمري دراز
گر شوي غزالي طوسي به دهر
ور برون آري بسي درها ز بحر
گر اويس خاص باشي مصطفا
ور حسن گردي به سيرت با صفا
ور چو مالک تو نه دينار جو
چون محمد واسعي تو يار جو
گر تو باشي همچو ايشان در روش
ور بيابي در طريقت پرورش
ور حبيب اعجمي باشي به حال
ور چو بو خالد شوي در عمر و سال
ور شوي تو همچو عتبه ذکر گوي
ور بيابي تو در آن سير آبروي
ور تو همچون رابعه باشي خموش
ور فضيلي خود به عالم در خروش
گر چو ابراهيم ادهم در جهان
ور چو بشر حافي آيي راز دان
گر شوي ذوالنون مصري پر محن
با يزيدي گر شوي بسطان فن
ور چو عبدالله مبارک آمدي
ور چو لقمان نور تارک آمدي
گر شوي داود طائي با وفا
ور چو حارث شد جنابت با صفا
ور سليماني و دارائي به درد
ور محمد ابن سماکي تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوي
احمد حرب اندرين عالم شوي
گر چو حاتم کو اصم بد عالمي
ور ابوسهلي و در دين مکرمي
گر شوي معروف کرخي در کرم
ور چو سري سقطي گردي تو هم
گر شوي تو همچو فتح موصلي
ور شوي چون احمد حواري ولي
گر چو سلطان احمد خضرويه راه
يابي و گردي به ملک فقر شاه
يا به گردي بوتراب نخشبي
يا شوي تو همچو شيخ مغربي
يا چو يحيي معاذو شه شجاع
کين دوشه کردند عالم را وداع
گر چو يوسف بن حسين راز دان
باشي و عبدالله حيري روان
يا تو چون بوحفص حدادي شوي
از علوم دين دل آبادي شوي
يا تو چون حمدون قصاري شوي
يا تو چون منصور عماري شوي
گر شوي چون احمد عاصم به علم
ور شوي همچون جنيد محترم
عمر و عبدالله مکي گر شوي
بر همه مردان عالم سر شوي
گر تو چون خرازباشي سر پوش
چون حسين نوري آيي در خروش
يا ابو عثمان حيري در حرم
در طريق عشق باشي محترم
چون محمد گر بود اسمش رويم
بر سر ارباب عرفان بود غيم
گر شوي ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهيم رقي يار حق
يوسف اسباط يا يعقوب پير
نهر جوري آنکه بود او بي نظير
چون محمد کو حکيم ترمدي است
آن که او سرور به ملک بي خوديست
بوالحسن آن شيخ بوشنجي شوي
يا تو چون وراق راه دين روي
گر چو بوحمزه خراساني شوي
ور به راه حق به آساني شوي
ور شوي عبدالله ابن الجلا
ور تو باشي چون علي مرحبا
جملگي کردند کار راه حق
تو بري در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشي به دهر
ورشوي سمنون مجنون نور شهر
ورشوي در رتبه چون شيخ کبير
در ميان اهل عرفان بي نظير
ور چو بواسحق گردي کاردان
بو محمد مرتعش را هم زبان
ورتو منصوري و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سيري شوي
بوسعيد بن ابوالخيري شوي
ور چو شيخ مغربي گردي عيان
چون ابوالقاسم شوي شيخ کلان
گر شوي تو همچو نجم ما
از تو گيرد عالمي نور و صفا
ور چو سيف الدين و مجدالدين شوي
چون علي لالا تو هم ره بين شوي
ور هزاران سال تو شيخي کني
ور شوي در ملک عرفان تو غني
گر کتبهاي سماوي بشنوي
ور تو عمري در ره عرفان شوي
راه يک دان نه دو باشد راه حق
اين سخن را گوش کن از شاه حق
اين جماعت جمله از خورد و کلان
راه بين باشند و جمله راه دان
راه اين جمله يقين ميدان يکيست
کور باشد آنکه را در اين شکيست
بود اينها را مسلم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ايشان باش در دين پايدار
تخم ايمان در زمين دل به کار
تخم ايمان را به عالم زرع دان
تا که گردد سبز ايمانت عيان
چون که گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو اين بر را چو جان خود شمر
بعد از آن جان را به جانان وصل کن
دست و رو از جمله دينها غسل کن
گرچه مردم دين بسي دارند ليک
تو نمي داني که اين دين نيست نيک
راه داناني که بر حق رفته اند
راه حق را راست مطلق رفته اند
جمله يک دينند پيش شاه خود
چون به دانستند ايشان راه خود
اي تو گم کرده ز ايمان راه را
روشناس آخر چو ايشان شاه را
جمله دانند اين جماعت شاه را
گم نکردند از حقيقت راه را
هرکه در راه ولايت انور است
او به شهر دين احمد چون در است
هرکه در راه علي ره دان شده
در ميان جان ما ايمان شده
هرکه در راه علي از جان گذشت
تير او از هفتمين ايمان گذشت
هرکه در راه علي دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردي سر شاه از من شنو
مظهر حق را بدان با او گرو
هست عطار اين زمان خود حيدري
يافته در دين حيدر سروري
هست عطار اين زمان با شه درست
دامن او گير اي طالب تو چست
زآن که همچون او نداري رهبري
رهبر عطار آمد سروري
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقيقت ديد او همراه ماست
من به ديدم ديد او در خويشتن
زآن به نالم همچو بلبل در چمن
به ليل طبعم از او گويا شده
چشم ديد من از او بينا شده
عالمي روشن شده از نور او
وآن که هست انسان کامل پور او
هرکه راه او رود فرزند اوست
رشته جان هاي ما پيوند اوست
گمره است آن کس که غير او بود
وز خدا دور است آن کو بشنود
بشنود هرکس به جان اين را ز ما
در جهان جان شود انباز ما
زو شنيدم نطق و نطقم او بداد
اين همه اسرار در جانم گشاد
اين چنين مظهر همه از غيب دان
بعد از اين عطار گشته غيب دان
در ميان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گويم من چه دانم من که ام
در شنيدن در سخن گفتن که ام
هست او گويا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکايت مي کنم
اين سخنها را روايت مي کنم
خلق عالم را هدايت مي کنم
من ازو گويم ازو دانم ازو
مي کنم دايم ز مظهر گفتگو
بعد از اين گويم حقايق بي شمار
گر تو ره داني بسويم گوش دار
من معاني با تو گويم بي شمار
شمه را زآن معاني گوش دار