در نعت اولاد مرتضي عليهم السلام که قره العين رسولند

اي به دنيا جمله مقصود آمده
پرتوي از نور معبود آمده
اي ز انوار حقيقت نور تو
وي ز اسرار حقيقت پور تو
هر حقيقت را که گفته با يزيد
آن معاني را ز جعفر او شنيد
اي ز تو هم آسمان و هم زمين
رحمت حق نور رب العالمين
اي ز تو دو نور مشتق آمده
هر دو عالم ز آن به رونق آمده
اين دو نور از نور حق پيدا شده
عالمي ز آن نورها شيدا شده
سالکان کار حق ايشان بدند
مظهر انوار حق ايشان بدند
پيشواي خلقشان ميدان يقين
آنکه ايشانند شمع راه دين
از حسن ميپرس سر اولين
وز حسين از اولين و آخرين
زين دو مظهر اي پسر گر حاضري
جوي سر باطني و ظاهري
اي دو چشم مصطفي و مرتضي
وي دو نور انبيا و اوليا
در حقايق قره العين رسول
در معارف زبده نقد بتول
جبرئيل از جان و دلتان چاکر است
جمله کروبيان خاک در است
ز اول آدم يکايک ز انبيا
از خدا در يوزه دارند اين دعا
کاي الها جرم ما بر ما مگير
وز گناهان گذشته در پذير
جرم ما را بخش بر آل علي
تا شود آئينه ما منجلي
تو چه ميداني که ايشان خود کيند
رهبران آدمان خاکيند
آن يکي را زهر مقبول آمده
وآن دگر از تيغ مقتول آمده
آن که کرد اين جمله باشد لعنتي
تا ابد در نار باشد محنتي
چون به ظاهر اين چنين ها کرده اند
خويشتن را خود به دوزخ برده اند
ليک ايشان را چه نقصان از کمال
نور حق را کي بود آخر زوال
اي تو نور ذات يزدان آمده
اي تو عين کل عرفان آمده
اول و آخر شما بوديد عين
باطن و ظاهر شما بوديد عين
از شما يک نور ديگر شد پديد
زين عباد آن در درياي ديد
اوست باب اوليا عين اليقين
اوست اسرار معاني را معين
اوست در جانهاي صديقان دين
نور او بوده است خود در آن و اين
اوست دانا در همه روي زمين
اوست بينا بر همه اسرار دين
اوست عالم بر علوم اولين
اوست ظاهر بر ظهور آخرين
او زدانش برتر از کروبيان
او ز بينش رفته چون رفتار جان
او به ديده حق عيان اندر جهان
او به حق دانا و بينا بي گمان
اي ز تو سر الهي آشکار
وز محمد وز علي تو يادگار
باز نقد اوست سر اوليا
بوده نام او محمد ز اتقيا
نام او نام محمد آمده
خلق او چون خلق احمد آمده
باقر و صادق دو گوهر بوده اند
که علوم حيدري بر بوده اند
جفر حيدر را عمل ميکرده اند
پي به اسرار لدني برده اند
راه در طور شريعت برده اند
آن چه حق گفته است ايشان کرده اند
گر تو اندر راه ايشان مرده
از ملک کوي معاني برده
از خدا در جان ايشان راه بود
زين سخن داناي حق آگاه بود
هرکه او از ديدشان آگاه نيست
گمره است او بر يقين در راه نيست
همچو کوران چند تو بي ره روي
همچو غولان چند تو گمره شوي
راه حق راه علي دان اي پسر
اين بود ره گر بداني سربه سر
جعفر صادق امام خاص و عام
چون ندانستي چه گويم والسلام
او جميع اوليا را راهبر
از معارف گفته او بيحد و مر
اي چو عطارت هزاران خوشه چين
کشت زار معنيت را در يقين
اي چو عطارت هزاران بنده بيش
دشمنانت را رسد بر سينه ريش
اي ز تو روشن شده اسرار دين
دشمنان باشند با ما گو به کين
ليک از مظهر سخنها گويمت
در عجايبهاي عرفان جويمت
زين سخن حاسد اگر دلگير شد
همچو خر لاغر ما پير شد
روي دشمن در دو دنيا شد سياه
زآنکه او را نيست در دل حب شاه
جام اسرار معاني نوش کن
همچو اصحاب حسيني جوش کن
يک سخن در گوش منصور او بگفت
هستي منصور را چون گرد رفت
گفت منصور اين سخن را پايدار
گشت منصور و به شد تا پاي دار
هرکه او اسرار حق را فاش کرد
در جهان بيخودي او گشت فرد
اي تو خاص کبرياي ذوالجلال
وز تو روشن گشته خود نور کمال
هست فرزند تو ماه آسمان
موسي کاظم امام راستان
رهبر راه طريقت بود او
در حقيقت جملگي مقصود او
شهسوار دين پيغمبر بد او
در حقيقت هادي و رهبر بد او
اي تو باب مظهر و سر کلام
هم به تو گفته است حق خود را سلام
اي تو راه و رهبر و ره بين شده
خويشتن را پيشواي دين شده
راه تو راه محمد بي شکي
از علي نور تو آمد بي شکي
هرکه راه تو نرفت او عور بود
کور رفت و کور ديد و کور بود
پس علي موسي الرضا هست او سليم
ملک عالم زوست جنات النعيم
کرد مامون سعي و آوردش بريو
خود برآورد از محبانش غريو
آمد او اندر چنين ملکي عجيب
هست در ملک خراسان او غريب
تا کند والي ملک خود ورا
زآنکه حق اوست جمله ملکها
ملک چبود جمله عالم زآن اوست
اولين و آخرين ديوان اوست
طوف او مانند حج مطلق است
حج اکبر دان که گفت او حق است
هست امام جن و انس و وحش و طير
اين سخن باور ندارد مرد غير
غير خود مردود دلها آمده است
تا ابد در عين دلها آمده است
يا علي عطار را اسرار گو
از زبان خود ورا انوار گو
تا شود روشن دل و اسرار دان
نعره مستان برآرد در جهان
وصف تو هم از زبان تو کند
گفت تو هم با کسان تو کند
اي تو اسرافيل در صور آمده
همچو عزرائيل منصور آمده
اي تو چون جبريل امين مومنان
همچو ميکائيل صاحب سر جان
اي تو خود نور الهي آمده
واقف سر کماهي آمده
هم تقي و هم نقي دان نور ذات
ذات ايشان جامع آمد بر صفات
گر تو حق خواهي از ايشان ميطلب
تا بيابي راه حق را بي تعب
راه شرع مصطفي اينان روند
نه چو تو دنبال بيدينان روند
راهزن بسيار داري اي پسر
خويشتن را تو نگهدار از خطر
الحذر زنهار از ايشان الحذر
تا نماني سالها اندر سقر
بوالحسن دان عسکريرا در جهان
بوالحکم دان مهر او در جان جان
مهر او بر جان مومن هست پاک
ميبرم من مهر ايشان را بخاک
اي بمحشر تو شفاعت خواه من
قرالعين رسول و شاه من
اي ز تو روشن جهان نور و علم
هم ولايت داري و هم کان حلم
صد هزاران اوليا رو بر زمين
از خدا خواهند مهدي را يقين
يا الهي مهديي از غيب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدي و هادي و تاج انبيا
بهترين خلق و برج اوليا
اي ولاي تو معين آمده
بر دل و بر جان روشن آمده
اي تو ختم اوليا اندر جهان
در همه جانها نهان چون جان جان
اي تو هم پيدا و پنهان آمده
بنده عطارت ثنا خوان آمده
آنچه من ديدم همه ديد تو بود
وآنچه من کردم زتقليد تو بود
اي بهر قرني تو پيدا آمده
در ميان جان مصفا آمده
عاشقانرا عشق تو کرده است مست
عارفانرا جام عرفان ده بدست
اي تو هم معشوق و هم عشق الست
عشق تو برده است خود ما را ز دست
دست ما و دامن تو اي امير
اين فقير مبتلا را دستگير
من پناه خود به تو آورده ام
حب تو با شير مادر خورده ام
هرکه او شرک آورد در دين تو
مست گردد عاقبت از کين تو
هر کرا حب تو باشد پيشوا
خلق را باشد يقين او رهنما
حب تو ميراث باشد بنده را
چون ننازم طالع فرخنده را
باز آيم با سر احوال خويش
تا کنم خود شرح قيل و قال خويش
اين کتابم از غرايب آمده است
مظهر سر عجايب آمده است
گفتم از سر عجايبهاي خويش
ساختم مرهم پي دلهاي ريش