الحکاية والتمثيل

ميرزادي بود بس خورشيد چهر
از قدم تا فرق چون خورشيد مهر
مشک موئي تنگ چشمي دلبري
هر دو لعلش شير و شهد و شکري
چون بترکي گفتنش راي آمدي
در دندانش شکر خاي آمدي
هر زمان عمدا ز پس کردي نگاه
و او فکندي پيش دو زلف سياه
هر که زلف او به پيش افکنده ديد
خويش را در پيش زلفش بنده ديد
بامدادان کو برون ميآمدي
از لب او بوي خون ميآمدي
با کمان و تير آن عالم فروز
بر گرفتي راه صحرا روز روز
چون کژ استادي و تير انداختي
عالمي را در نفير انداختي
چون نهادي تير سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندي هرزمان
هر کژي کز ناوک مژگانش خاست
ابروي همچون کمانش کرد راست
جمله ميمردند چون راهي نبود
هيچکس را زهره آهي نبود
عاشقيش افتاد آتش پاره
بي قراري بي دلي خون خواره
جان او ميسوخت دل خود رفته بود
زانکه بيش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خويش
کي توانم گفت هرگز راز خويش
چون بيک جو مي نسنجد عالمش
کي بود از عالمي يک جو غمش
مي نبودش صبر بي آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعي کان ميرزاد آنجايگاه
تير مي انداخت هر روزي پگاه
بود از بهر هدف يک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خويش را در خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست و دست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تير آن خونخواره باز
آنچنانش تيريش زد بر سينه سخت
کز شگرفي تير او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بيرون کرد سر
جمله آن خاک در خون کردتر
ميرزاده کان بديد از دور جاي
باز مي نشناخت زان غم سر ز پاي
سوي عاشق رفت و گفت اي شوخ مرد
اين چرا کردي و هرگز اين که کرد
مرد عاشق چون شنيد آواز او
پس بديد آن نيکوي و ناز او
همچو باران گريه بر وي فتاد
راست گفتي آتش اندر ني فتاد
گفت ازان اين کار کردم بر يقين
تا توم گوئي چرا کردي چنين
تير چون از دست تو آمد برون
گو بريز از سينه من جوي خون
هر چه از دست تو آيد خوش بود
گر همه درياي پر آتش بود
بود با زلف توم رازي نهان
هيچ محرم مي نديدم در جهان
دور ديدم زلف چون زنجير تو
باز گفتم راز دل با تير تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تير تو باشد راز دار
کاشکي من صاحب صد جانمي
تا همه بر تير تو افشانمي
نيم جاني بود از عالم مرا
از هزاران جان به است اين دم مرا
کي کنم از نيم جاني ياد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا در عشق کار
پيش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت اين راز خود خوش جان بداد
جان گران نخريده بود ارزان بداد
اي که بر جان لرزي و بر تن مدام
خود بيک ارزن نمي ارزي تمام
گه تو بر جان لرزي و گه بر تني
چند لرزي چون نيرزي ارزني
تا بکي همچون زنان پردگي
مرد عاشق باش بي افسردگي
زندگاني اين چنين کن گر کني
جانفشاني اين چنين کن گر کني