الحکاية والتمثيل

بود ديوانه مزاجي گرسنه
در رهي ميرفت سر پا برهنه
نان طلب ميکرد از جائي بجاي
هر کسي ميگفت نان بدهد خداي
اوفتاد از جوع در رنجورئي
ديد اندر مسجدي مغفورئي
زود در پيچيد و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه در گرفت
عاقبت در راه بگرفتش کسي
زجر کردش پس جفا گفتش بسي
زو ستد آن جامه و کردش سؤال
کاين چرا کردي بگو اي تيره حال
گفت هر جائي که مي رفتم دمي
جمله ميگفتند حق بدهد همي
چون شدم درمانده بي دستوريش
بر گرفتم عاقبت مغفوريش
تا بسازد کار من يکبارگي
چند خواهم بود در بيچارگي
خنده آمد مرد را از کار او
برد نان و جامه را تيمار او
ديد آن ديوانه را مردي براه
جامه در پوشيده ميآمد پگاه
گفت جامه از کجا آورده
کسب کردي يا عطا آورده
گفت اين جامه خداي آور در است
گفت هم اقبال و هم دولت تراست
زانکه تا دولت نباشد ماحضر
اين چنين جامه نبخشد دادگر
مرد مجنون گفت کو يک دولتم
کو نداد اين جامه بي صد محنتم
تا که بر نگرفتمتش ناگه گرو
نه شکم نان يافت نه تن جامه نو
در نمي گيرد خوشي با او بسي
تا گرو بر مي نگيرد زو کسي
بي گرو کار تو کي گيرد نوا
جامه و نان بي گرو ندهد ترا
ور گرو مي بر نگيري تن زند
آتشت در جان و در خرمن زند