در صفت روي و زلف معشوق

چون روي تو در همه جهان روي کراست
بي روي تو يک مو سر جان روي کراست
خورشيد ز خجلت رخت پشت بداد
مي گشت به پهلو که چنان روي کراست؟
بي موي تو نيست موي کس موئي راست
بي روي تو روي دگران روي و رياست
بي موي تو اي موي ميان موي که ديد
بي روي تو در روي زمين روي کراست؟
تا روي ز زير پرده بنمودي تو
صد پرده دريدي و ببخشودي تو
امروز همه جهان ز تو پر شور است
زين پيش که داند که کجا بودي تو
در کوي تو آفتاب منزل بگرفت
وز روي تو يک ذره کامل بگرفت
از پرتو روي تست گيتي روشن
از بدعت خورشيد مرا دل بگرفت
اي واقعه عشق تو کاري مشکل
خورشيد رخت فتنه جان، غارت دل
هر کاو نفسي بديد خورشيد رخت
ديوانه بود اگر بماند عاقل
عشقت به هزار پادشاهي ارزد
وصل تو ز ماه تا به ماهي ارزد
آن را که رخي بود بدين زيبائي
انصاف بده که هر چه خواهي ارزد
اي زلف تو صد دام ستم افکنده
جان همه عاشقان به غم افکنده
هرجا که درين پرده وجودي مي يافت
يک پرتو رويت به عدم افکنده
جانا غم عشقت دل و دينم نگذاشت
يک ذره گمانم و يقينم نگذاشت
گفتم که ز دست تو کنم بر سر خاک
خود عشق رخت فرا زمينم نگذاشت
زلف و رخ تو که قصد جان دارندم
در هر نفسي کار به جان آرندم
از سايه زلف تو رخت چون بينم
کز سايه به آفتاب نگذارندم
اي روي چو آفتاب تو پشت سياه
بي پشتي تو مه ننهد روي به راه
از روي تو آفتاب را پشت شکست
وز روي تو پشت دست مي خايد ماه
اي پيش تو سرو و ماه پيوسته رهي
با قد چو سرو و با رخ همچو مهي
مه چهره و سروقد بسي هست وليک
تابنده تر است ماه بر سرو سهي
چون ماه، به قطع، آب روي تو نداشت
يک ذره ز آفتاب روي تو نداشت
خورشيد که جمله جهان روشن از اوست
شد زرد از آنکه تاب روي تو نداشت
گر پرده ز روي دلستان برگيري
هر پرده که هست در جهان برگيري
چون زندگي از عشق تو داريم همه
وقت است که اين بدعت جان برگيري
اي گم شده در حسن تو هر ديده وري
گوئي که ز حسن خود نداري خبري
خلقي به نظاره تو مي بينم مست
تو از چه نظاره مي کني در دگري
تا ديده بر آن عارض گلگون افتاد
چشمم ز سرشک چشمه خون افتاد
هر راز که در پرده دل پنهان بود
با خون جگر ز ديده بيرون افتاد
گر در همه عمر آرزوئيم بود
از وصل تو قدر سر موئيم بود
بي روي تو بر روي ازان مي گريم
تا پيش تو بو که آب روئيم بود
اي ترک! دلم غاشيه بر دوش تو شد
جانم ز جهان واله و مدهوش تو شد
بر سيم بناگوش تو چون جمله خلق،
در مي نگرند، حلقه در گوش تو شد
تا حلقه آن زلف مشوش ديدم
دل را به ميانه در کشاکش ديدم
تا روي چو آتش تو ديدم از دور
دور از رويت به چشم آتش ديدم
در جنب رخت چو ماه مي ننمايد
مي گردد و مي کاهد و مي افزايد
از غيرت روي همچو خورشيد تو ماه
ديرست که ماهتاب مي پيمايد
بي عشق تو زيستن دريغم آيد
جز از تو گريستن دريغم آيد
چون نيست ز نازکي ترا تاب نظر
در تو نگريستن دريغم آيد
اي حسن تو در حد کمال افتاده
شرح دهنت کار محال افتاده
خورشيد، که در زير نگين دارد ملک
از شرم رخ تو در زوال افتاده
خورشيد که چرخ در نکوئيش آورد
گوئي که براي يافه گوئيش آورد
چون پيش رخ تو لاف نيکوئي زد
زان لاف دروغ زرد روئيش آورد
اي نرگس صفرا زده سودائي تو
ترگشته و تازه پيش رعنائي تو
در هيچ نگارخانه چين هرگز
صورت نتوان کرد به زيبائي تو
لعلت که بلاي دل و دين آيد هم
گه چون گل و گه چو انگبين آيد هم
گر خوبي ماه آسمان بسيارست
پيش رخ تو فرا زمين آيد هم
تا روي چو آفتاب جانان بفروخت
از حسن جهان بر مه تابان بفروخت
از رشک رخت کمال بسيار خريد
تا بفروزد جمله به نقصان بفروخت
گل را به چمن گونه رخسار تو نيست
مه را به سخن لعل شکربار تو نيست
خورشيد جهان فروز را يک ساعت
در هيچ طريق تاب ديدار تو نيست
عشق رخ تو که کيمياي خطرست
از يک جو او دو کون زير و زبرست
چون سرپيچم از تو چو هر روز مرا
همچون رخ تو، عشق رخت، تازه ترست
گاهي ز سر زلف سياهت ترسم
گاهي ز کمين گاه کلاهت ترسم
گفتي:«به نهان بر تو آيم، يک شب »
از روشني روي چو ماهت ترسم؟
کوثر که لب ترا نديم افتاده ست
سر بر خط سبز تو مقيم افتاده ست
آفاق ز روي تست روشن همه روز
خورشيد بهانه اي عظيم افتاده ست
ماهي که ز رخ يک سر مويم ننمود
راهم زد و راه سر کويم ننمود
صد معني بکر در صفات رويش،
چون روي نمايد، ز چه رويم ننمود
آن ماه که سجده برد انجم او را
تا کرد دل از ديده خود گم او را
از بس که گريست ديده در فرقت او
از ديده بشد صورت مردم او را
بي لعل لبش شکرستان مي چکنم
بي ماه رخش زحمت جان مي چکنم
گويند:«جهان بر رخ او بايد ديد»
گر پيش آيد رخش جهان مي چکنم؟
بگشاده رخ و بسته قبا مي آيد
سرمست به بازار چرا مي آيد
مي آيد و در پوست چو گل مي خندد
آري چه توان کرد مرا مي آيد
آن روز که روي دلستان نتوان ديد
از بينايي نام و نشان نتوان ديد
او مردم چشم ماست چون مي برود
شک نيست که بعد ازين جهان نتوان ديد
اول که به پيش خويشتن راهم داد
صد وعده وصل گاه و بي گاهم داد
و آخر ز حيل پرده کژ ساخت ز زلف
يعني که ترا پرده کژ خواهم داد
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد
برد اين دل زير و زبرم چه توان کرد
گر من کمري ز زلف تو بربندم
زنار بود آن کمرم چه توان کرد
دل دادم و ترک کفر و دينش کردم
گمراهي و مفلسي يقينش کردم
چون نام تو نقش دل من بود مدام
در حلقه زلف تو نگينش کردم
زلف تو که بود آرزوئي همه را
جز ديدن او نبود روئي همه را
موئي ز سر يک شکنش برکندم
کآويخته بود دل به موئي همه را
دل در خم آن زلف چو زنجير بماند
سر بر خط تو دو پاي در قير بماند
مشک سرزلف تو دل ما بربود
ما را، جگر سوخته ، توفير بماند
جانا! ز همه جهان نشستم برتر
سربازان را چو ديده هستم در خور
در باز کن و ببين که هستم بر در
وز دست سر زلف تو دستم بر سر
تا در سر زلفت خم و چين افکندي
بر ماه نقاب عنبرين افکندي
با تو سخني ز زلف تو مي گفتم
در خشم شدي و بر زمين افکندي
زلف تو که چون مشک به هر سوي افتاد
بي مهر از آن است که هندوي افتاد
زان گشت چنين شکسته کز غارت جان
از بس که شتاب کرد بر روي افتاد
دل گفت:«ره زلف تو چون کوتاهي است »
چون ديد که نيست هر زمانش آهي است
در زلف تو مي رفت و به زاري مي گفت:
«يارب چه دراز و بس پريشان راهي است!»
شب نيست که جان بي تو به لب مي نرسد
روزي نه که در غصه به شب مي نرسد
زلف تو چنين دراز و من در عجبم
تا دست بدو از چه سبب مي نرسد
در زلف اگر چه جايگاهي سازي
با اين دل سرگشته نمي پردازي
با تو سخن زلف تو مي نتوان گفت
زيرا که ورا از پس پشت اندازي
زان خط که به گرد شکر آوردي تو
خون دلم و قفاي خود خوردي تو
گفتم که مکن به دلبري زلفت کژ
ديدي که بتافتي و کژ کردي تو؟
بوئي که ز زلف مشکبوي تو رسد
دل در طلبش بر سر کوي تو رسد
آن زلف سياه تو بلايي سيه است
ترسم که نيايد که به روي تو رسد
چون گشت دل من از سر زلف تو مست
هرگز بندادم ز سر زلف تو دست
گفتي سر زلف من کرا خواهد بود
داني که سر زلف تو دارم پيوست
در عشق رخت چون رخ تو بيشم نيست
قربان تو گردم که جز اين کيشم نيست
بردي دل من به زلف و بندش کردي
زانست که يک لحظه دل خويشم نيست
گر لعل لب تو آب حيوانم داد
ور چشم خوش تو قوت جانم داد
زلف تو به دست سخت مي خواهم داشت
من اين شيوه ز دست نتوانم داد
هر کاو رخ تو بديد حيران ماند
وز لعل لب تو لب به دندان ماند
وانکس که سر زلف پريشان تو ديد
کافر باشد اگر مسلمان ماند
اي خاصيت لعل تو جان پروردن
تا کي ز سر زلف تو غارت کردن
چون من دو هزار عاشق بي سر و بن
هر دم سر زلفت فکند در گردن
دل در سر زلف چون تو حسن افروزي
چون شمع دمي نمي زيد بي سوزي
برکش سر زلفت که بلايي است سياه
ترسم که به گرد تو درآيد روزي
مشکين رسنت چو پرده ماه شود
بس پرده نشين که زود گمراه شود
ور چاه زنخدانت ببيند بيژن
دانم که بدان رسن فراچاه شود
چون چشم تو تير غمزه محکم انداخت
هر لحظه هزار صيد بر هم انداخت
چون زلف تو سربستگي آغاز نهاد
سرگشتگيي در همه عالم انداخت
گفتي که اگر مي طلبي تدبيري
هر چت بايد بخواه بي تأخيري
زلفت خواهم ازانکه در مي بايد
ديوانگي مرا چنان زنجيري
دل روي بدان زلف سرافراز آورد
با هر شکن زلف تو صد راز آورد
روزي ز سر زلف تو موئي سر تافت
سوداي تواش موي کشان باز آورد
گه لعل تو از قند دلم خواهد تافت
گه زلف تو از بند دلم خواهد تافت
از زلف دراز تو دلم مي تابد
تابش در ده چند دلم خواهد تافت
تا زلف ترا به خون دل، راي افتاد
دل در سر زلف تو به صد جاي افتاد
از بس که سر زلف تو کردند به خم
ديدم که سر زلف تو در پاي افتاد
در زلف تو صد حلقه ديگرگون است
هر حلقه او تشنه صد صد خون است
مي نتوان گفت وصف زلفت چون است
باري ز حساب عقل ما بيرون است
اي بي خبر از رنج و گرفتاري من
شادم که تو خوشدلي به غمخواري من
تا غمزه به خون دل من بگشادي
در زلف تو بسته است نگونساري من
گر کشته شوم کشته به نام تو شوم
ور بنده کس شوم غلام تو شوم
چون دست به دام زلف تو مي نرسد
هم آن بهتر که صيد دام تو شوم
تا زلف زره ورت به هم تافته شد
گوئي که هزار نافه بشکافته شد
زنجير سر طره مشکين رنگت
از تابش خورشيد رخت تافته شد
تا در سر زلفت خم و تاب افکندي
اين سوخته را دل به عذاب افکندي
از زلف سياه تو جهان تيره از آنست
کان زلف سيه بر آفتاب افکندي
چون مشک خط تو سايه ور مي افتد
خورشيد به زير سايه در مي افتد
زيبنده ترست موي و بالا باري
کان موي به بالاي تو بر مي افتد
زلف تو دگر ز دست نگذارم من
تا بو که دل از شست برون آرم من
گويم که دل مرا چرا ندهي باز
گوئي که برو دل تو کي دارم من
اي پرده دل پرده نوازت بوده
جان هم نفس پرده رازت بوده
من چون سر زلف تو به خاک افتاده
دست آويزم زلف درازت بوده
بيچاره دل من که غم جانش نيست
در درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
گفتم که سر زلف تو دستش نيست
در درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
گر لعل لب تو در شهوارم داد
زلف تو ز پي شکست بسيارم داد
با لعل لب تو کار ما چون زر بود
زلفت به ستيزه تاب در کارم داد
تا کي کمر عهد و وفا بايد بست
زنارم ازان زلف دوتا بايد بست
چون کار من از لب تو مي نگشايد
دل در سر زلف تو چرا بايد بست