در صفت آمدن معشوق

دوش آمد و برگشاد صد پرده راز
در پرده دل جلوه گري کرد آغاز
در داد ندا که اي ز ما مانده باز
برخيز ز پيش و خانه با ما پرداز!
دوش آمد و گفت: روز و شب مي جوشي
تا دين ندهي ز دست در بيهوشي
چون من همه ام به قطع و دنيا هيچ است
آخر همه را به هيچ مي نفروشي
دوش آمد و گفت: چندم آواز دهي
من دور نيم تو دوري آغاز نهي
ديوار حجاب است چو برخاست ز پيش
اين خانه و آن يکي شود باز رهي
دوش آمد و گفت: چند تنها باشي
گر قطره نباشي همه دريا باشي
هرگه که تنت جهان و دل جان گردد
تو جان و جهان شوي همه ما باشي
دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش
در خاک نشين و غرق خون ما را باش »
بر من مي زد تا که ز من هيچ نماند
چون هيچ شدم گفت:«کنون ما را باش!»
دوش آمد و گفت: خانه ما آخر
روشن بکن اي يگانه ما آخر
وقت است که دست درکش آري با ما
تا کي گوئي فسانه ما آخر؟
دوش آمد و گفت: اي شب و روزت غم من
هرگز نشوي تا تو توئي همدم من
من خورشيدم تو سايه اي بر سر خاک
تا محو نگردي نشوي محرم من
دوش آمد و گفت: گرد تو حلقه کنيم
پيراهن خونين دلت خرقه کنيم
ما تخت ميان دل ازان بنهاديم
تا طالب خويش را به خون غرقه کنيم
دوش آمد و گفت: گرد اعزاز مگرد
خواري طلب و دگر سرافراز مگرد
مي دان که تو سايه مني خوش مي باش
هرجا که روم از پي من باز مگرد
دوش آمد و گفت: مرغ دل عاجز نيست
در پرده بدارش که جز او را عز نيست
چون هر دو جهان به زير پر دارد دل
بيرون شدنش ز آشيان هرگز نيست
دوش آمد و گفت: بي يقين مي نرسي
گاهي ز فلک گه ز زمين مي نرسي
ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماييم همه بجز چنين مي نرسي
دوش آمد و گفت: خويش را دشمن باش
در تيرگي اوفتاده روشن باش
از خويش چو خشنود نبودي نفسي
بي خويشتن آي و يک دمي با من باش
دوش آمد و گفت:«در بلا پيوستي
آن لحظه که در چون و چرا پيوستي »
گفتم: «چکنم تا به تو در پيوندم؟»
گفتا که «ز خود ببر به ما پيوستي »
دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکي
تا بنشستي بر در ما بي باکي
دستي که به دامن وصالت نرسد
در گردن خاک کن که مشتي خاکي
دوش آمد و گفت: در جنون مي فکنيم
جان مي سوزيم و تن به خون مي فکنيم
بنشين تو برون که در درونت ره نيست
تا هر چه درونست برون مي فکنيم
دوش آمد و صبر از دل درويشم رفت
آرام ز عقل حکمت انديشم رفت
چون حيرت من بديد يک دم بنشست
در خواب خوشم کرد و خوش از پيشم رفت
دوش آمد و گفت: بي قراري شب و روز
بيکار نشسته در چکاري شب و روز
هرگز نگشايم در تو ليک بدانک
جز حلقه زدن کار نداري شب و روز
دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهي کرد
درد همه ساله را دوا خواهي کرد
نه سود طلب نه مايه با هيچ بساز
گر کار به سرمايه ما خواهي کرد
دوش آمد و گفت: کار ما خواهي کرد
جان نعره زنان نثار ما خواهي کرد
ور اين نکني نه صبر داري تو نه دل
مسکين تو گر انتظار ما خواهي کرد
دوش آمد و ره بر دل و جانم در بست
زنار ز زلف دلستانم در بست
گفتم که ز زلف دلکشت بخروشم
برخاست و به يک شکر زبانم در بست
دوش آمد و گفت:حسن دنيي ست امشب
با هم بودن به عيش اولي ست امشب
خورشيد به شب گرفته اي در آغوش
شب خوش بادت اگر خوشت نيست امشب!
آن بت که دلم عاشق جانبازش بود
جان شيفته زلف سرافرازش بود
گفتم که چو آيد برود صد نازش
دوش آمد و آنچه رفت هم نازش بود
دوش از در دل درآمد آن بينايي
گفتا که چه مي کني درين تنهايي
گفتم که ز عشق تو شدم سودايي
سودائي خويش را چه مي فرمايي؟
دوش از سر لطفي بنشاندست مرا
چون مست شد از پيش براندست مرا
چون مي رفتم به خشم پس بازم خواند
اين کار نگر که باز خواندست مرا
دوش از بر خويش سرنگونم مي تاخت
تيغي به کف آورده برونم مي تاخت
چون خون دلم ز حد برون قوت کرد
بر خويش زدم تيغ که خونم مي تاخت
دل دوش ز لعل همچو قندش مي سوخت
جان نيز ز زلف چون کمندش مي سوخت
خورشيد سپر فکنده مي رفت خجل
تا روز و شب تيره سپندش مي سوخت
دي مي شد و دل رها نمي کرد به کس
برخاسته صد فغان ز هر گوشه که بس
امروز همي آمد و هر ذره که هست
فرياد همي کرد که فريادم رس
دوش آمد و گفت: مردم دور انديش
از خويش بجز هيچ نيابد کم و بيش
مي بر نتوان گرفت اين پرده ز پيش
گر برگيرم ز خويش من مانم و خويش
دي گفت: کجا شدي، چنين مي بايد؟
از دوست جدا شدي، چنين مي بايد؟
روزي دو ز بهر آنکه دور افتادي
بيگانه ز ما شدي، چنين مي بايد؟
دوشش ديدم چو زلف خود در تابي
مي شد چو مرا بديد در غرقابي
گفتا که بر تو خواهم آمد فردا
گفتم: اگر امشبم ببيني خوابي
امشب بر ما مست که آورد ترا
وز پرده بدين دست که آورد ترا
نزديک کسي که بي تو بر آتش بود
چون باد نمي جست که آورد ترا؟
امشب ز پگاهي به خروش آمده اي
چونست که مست تر ز دوش آمده اي
در بازارت نمي رود کار مگر
زانست که در خانه فروش آمده اي
دوش آمد و گفت: هيچ آزرمت نيست
در عشق دم سرد و دل گرمت نيست
گفتم:«برهان مراز من، اي همه تو!»
گفتا که کيي تو، خويش را شرمت نيست؟
دوش آمد و گفت: اي وطن بگرفته
دو کون به هم ز جان و تن بگرفته
چون من همه ام تو هيچ شرمت باد!
من آمده و تو جاي من بگرفته