در شوق نمودن معشوق

جاني دارم عاشق و شوريده و مست
آشفته و بي قرار، نه نيست، نه هست
طفلي عجب است جان بي دايه من
خو باز نمي کند ز پستان الست
جز تشنگي تو هوسم مي فکند
مي ميرم و سيرآب کسم مي فکند
چه حيله کنم که هر نفس صد دريا
مي نوشم و مي خورم بسم مي فکند
نه دل دارم نه چشم ره بين چکنم
درمانده نه دنيي و نه دين چکنم
نه سوي تو راهست و نه سوي دگران
سيلي است بر آتش من مسکين چکنم
امروز منم وصل به هجران داده
سرگشته و روي در بيابان داده
چون غواصي دم زدنم ممکن نه
پس در دريا تشنگي جان داده
جسمي است هزار چشمه خون زاده درو
جاني است هزار درد سر داده درو
يک قطره خون است دل بي سرو پاي
صد عالم عشق بر هم افتاده درو
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
خواهم که کنم حيله و نتوانم ازو
صد گونه بلا اگر به رويم بارد
آن روي ندارم که بگردانم ازو
من اين دل بسته را کجا خواهم برد
ور صاف مرا نيست کجا خواهم درد
گر نوش کنم هزار دريا هر روز
حقا که ز درد تشنگي خواهم مرد
(چون مرغ دلم)به دام هستي در شد
چندانکه طپيد (بند محکم)تر شد
وز بي صبري و بي قراري جانم
از بس که بسوخت جمله خاکستر شد
نه بسته پيوند توانم بودن
نه رنج کش بند توانم بودن
عمري است که بي قرارتر از فلکم
ساکن چو زمين چند توانم بودن
ما هر ساعت ذخيره جان بنهيم
تا آن ساعت که از غم جان برهيم
خود را شب و روز همچو پروانه ز شوق
بر شمع همي زنيم تا جان بدهيم
جان تشنگي همه جهان مي آرد
پس روي به بحر دلستان مي آرد
جانا جانم چگونه سيرآب شود
چون بحر تو تشنگي جان مي آرد
جانا! جاني عاشق روي تو مراست
افتادگي يي بر سر کوي تو مراست
هرگز نتوان گفت يقين مي دانم
آن قصه که باهر سر موي تو مراست
از چشم خوشت بسي شکايت دارم
وز لعل لبت بسي حمايت دارم
چون من بندانم که بداند آخر
تا باتو ز تو من چه حکايت دارم؟
جانا!مددي به عمر کوتاهم ده
دوزم ز درت خلعت درگاهم ده
در مغز دلم نشسته اي مي سوزي
يا بيرون آي يا درون راهم ده
تن زير امانت تو خاک در شد
زير قدم تو با زمين همبر شد
وآن دل در آرزوي تو مضطر شد
در سينه زبس که سوخت خاکستر شد
بي چهره تو در نظري نتوان ديد
بي سايه تو در گذري نتوان ديد
حالي است عجب که با تو يک لحظه بدان
نه با خود و نه با دگري نتوان ديد
هم باديه عشق تو بي پايان است
هم درد محبت تو بي درمان است
آن کيست که در راه تو سرگردان نيست
هر کو ره تو نيافت سرگردان است
در عشق تو دل زير و زبر بايد برد
ره توشه تو خون جگر بايد برد
گر روي به روي تو همي نتوان کرد
سر بر پايت عمر بسر بايد برد
جان پيش تو بر ميان کمر خواهم داشت
هر دم به تو شوق بيشتر خواهم داشت
من خاک توام دايم و خاکم بر سر
گر سر ز سر خاک تو بر خواهم داشت
گر ديده به تو راه توانستي کرد
دل را ز تو آگاه توانستي کرد
اي کاش دلم چنانکه دل مي خواهد
در عشق تويک آه توانستي کرد
کو پاي که از دست تو بگريختمي
کو دست که در پاي تو آويختمي
اي کاش هزار جانمي تا هر دم
در خاک قدمهاي تو مي ريختمي
چون درد ترا من به دعا مي طلبم
کافر باشم اگر دوا مي طلبم
چندان که خوشي است در دو عالم گو باش
من از همه فارغم، ترا مي طلبم
از خود خبرم ده که زخود بي خبرم
کز آرزوي تو مي بسوزد جگرم
آسان ز سر هر دو جهان برخيزم
گر بنشيني تا به تو در مي نگرم
خورشيد رخ تو در نظر خواهم داشت
چون ذره دلم زير وزبر خواهم داشت
تا من هوس روي تو دارم از دل
خورشيد ميان ذره در خواهم داشت
چون من به تو در همه جهانم زنده
يک لحظه مباد بي تو جانم زنده
بي زحمت تن با تو دلم را نفسي است
گر زنده ام امروز بدانم زنده
جان رسته ازين قالب صد لون بهست
دل جسته ازين نفس چو فرعون بهست
جز آتش تو هيچ نمي بايد تيز
انس تو يکي ذره ز دو کون بهست
چون دل غم تو به جان توانست کشيد
خوش خوش زهمه جهان توانست بريد
در راه تو آب روي بفروخت همه
تا آتش مهر تو توانست خريد
در عشق تو از بس که جنون آرم من
از آتش و سنگ، جوي خون آرم من
گر يک سنگي است در همه عالم و بس
زان سنگ به همتت برون آرم من
گه پيش در تو در سجود آمده ام
گه بر سر آتشت چو عود آمده ام
مستي مرا اميد هشياري نيست
کز عشق تو مست در وجود آمده ام
کو کوي تو تا به فرق بشتافتمي
پس روي ز هر چه هست بر تافتمي
دستم نرسد به جان که بشکافتمي
تا بو که ترا ميان جان تافتمي
نه غير تو را با تو اثر مي بينم
نه غير تو من هيچ دگر مي بينم
هر لحظه مرا به صبر مي فرمايي
صبر از تو ز کافري بتر مي بينم
در بند نيم ز هيچ کس مي داني
در درد توام به صد هوس مي داني
گر هستم و گر نيستم آنجا که منم
خالي نيم از تو يک نفس مي داني
چون راه تو را هيچ سر و پايان نيست
اين درد من سوخته را درمان نيست
بر روي تو جان بدادنم آسان است
بي روي تو صبر کردنم آسان نيست
گر دل خواهي بيا و بپذير و بگير
دل شيفته شد بيار زنجير و بگير
ور در خور حضرت تو جان مي آيد
گيرم که نبود پرده برگير و بگير
تا جان دارم گرد تو مي خواهم تاخت
مي خواهم سوخت و نيز مي خواهم ساخت
تو شاد بزي که نرد عشقت شب و روز
تا من باشم با تو همي خواهم باخت
ما نقطه جان وقف بلاي تو کنيم
چون دايره دل بي سر و پاي تو کنيم
گر تو نکني براي ما کاري راست
ما هر چه کنيم از براي تو کنيم
قومي که به هم مي بنشينند ترا
بر هر دو جهان مي بگزينند ترا
ناديده ترا جان و دل از دست بشد
چون پاي آرند اگر ببينند ترا
چون نعره زنان قصد به کوي تو کنيم
جان در سر و کار آرزوي تو کنيم
در هر نفسم هزار جان مي بايد
تا رقص کنان نثار روي تو کنيم
عاشق که همه جهان به روي تو بداد
جاني که نداشت ز آرزوي تو بداد
هر عافيتي که داشت در هر دو جهان
بفروخت و جمله را به بوي تو بداد
با عشق تو ملک جاودان مي چکنم
زنده به توام زحمت جان مي چکنم
چون هر دو جهان از سر يک موي تو خاست
با يک مويت هر دو جهان مي چکنم
شوقي که مرا در طلب روي تو خاست
گر برگويم به صد زبان نايد راست
گر بنشيني تا به قيامت بر من
سيرت نتوان ديد به چشمي که مراست
از عشق تو روي بر زمينم بنشين
ديري ست که دور از تو چنينم بنشين
من تشنه ديرينه ام از بهر خداي
چندان که ترا سير ببينم بنشين
ناديده ترا ديده من دل برخاست
وز سوز فرونشست و خاکستر خاست
يک لحظه که ناگه شودم درد تو کم
از خواب هزار بار عاشق برخاست
اي تيرگي زلف توام دين افروز
وي روشني روي توام راه آموز
من در شبم ازتو روز مي خواهم، روز
و افسرده ام از تو سوز مي خواهم، سوز
گفتم به بر سوخته خويش آيي
تو پادشهي کي بر درويش آيي
سرگشته همي روم به هر کوچه فرود
تابوک به يک کوچه توام پيش آيي
اي لعل توام به حکم ايمان داده
کفرم به سر زلف پريشان داده
تو در پس پرده با من و من بي تو
از پرده برون ز شوق تو جان داده
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
کم نيست که هر لحظه در افزون منست
غايب نيم از تو يک نفس آنچه منم
آن چيز که غايب است بيرون منست
در عشق تو نيم ذره سرگرداني
خوشتر ز هزار منصب سلطاني
زان مي آيم زير و زبر مي داني
تا بيشترم زير و زبر گرداني
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
ديوانگي خويش کنون خواهم کرد
شوريده به خاکسر فرو خواهم برد
شوريده ز خاک سر برون خواهم کرد
تا بتوانم ازان جمال انديشم
وز راحت و روح آن وصال انديشم
با آنکه وصال تو محال است مرا
دايم من خسته اين محال انديشم
بي روي تو يک لحظه نمي شايد زيست
زيرا که مرا بي تو نمي بايد زيست
جاني که همه جهان بدو مي نازند
بيزارم از و چو بي تو مي بايد زيست
اي بس که به هر تکي دويدم بي تو
وي بس که ز هر سويي پريدم بي تو
چون روز قيامتم شبي مي بايد
تا با تو بگويم آنچه ديدم بي تو
جانا ز ره دراز مي آيم من
با سينه پرنياز مي آيم من
چندان که مرا ز پيش خود مي راني
پيش تو به ديده باز مي آيم من
در عشق تو کارم به هوس برنايد
وين کار آسان به دست کس برنايد
گفتم نفسي، به دست تو،توبه کنم
گر جان به لب آيد آن نفس برنايد
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد
چون زلف تو دل زيروزبر خواهم کرد
هر دم ز تو شورشي دگر خواهم کرد
سگ به ز من از تو صبر اگر خواهم کرد
گه نعره زن قلندرت خواهم بود
گه در مسجد مجاورت خواهم بود
گر جان و دلم به باد برخواهي داد
من از دل و جان خاک درت خواهم بود
چون عاشق روي تو شدم اينم بس
سرگشته چو موي تو شدم اينم بس
با مملکت دو عالمم کاري نيست
سودائي کوي تو شدم اينم بس
عمري دل من غرقه خون بي تو بزيست
وز پاي فتاده سرنگون بي تو بزيست
و امروز که در معرکه مرگ افتاد
در حسرت آن مرد که چون بي تو بزيست
چون هست همه به روي تو آرزويم
بي روي تو نيست هيچ سوي آرزويم
گر يک سر موي از تو رسد حصه من
نيست از دو جهان يک سر موي آرزويم
از عشق تو در جهان علم خواهم شد
وز شوق به فرق چون قلم خواهم شد
از عشق تو مست در وجود آمده ام
وز شوق تو مست با عدم خواهم شد
در کوي تو چون مي گذرم، اينت عجب!
وز سوي تو چون مي نگرم، اينت عجب!
گر زهره آن بود که ياد تو کنم
گر بر نپرد دل از برم، اينت عجب!
چندان که ترا حجاب مي خواهد بود
از جانب تو عتاب مي خواهد بود
چون پاي تو در رکاب مي خواهد بود
سوداي تو در حساب مي خواهد بود
تا يک نفسي دسترسم مي ماند
در بندگي تو هوسم مي ماند
از بندگي تو نفسي سر نکشم
اينست سخن تا نفسم مي ماند
با روي تو ماه را منور ننهم
با زلف تو مشک را معطر ننهم
گر هر دو جهان زير و زبر خواهد شد
سر بنهم و سوداي تو از سر ننهم
ما درد تو را به جاي درمان داريم
چون وصل تو نيست برگ هجران داريم
چندان که ترا ز هر سويي شمشيرست
ما را سر و گردن است تا جان داريم