در آنکه مرگ لازم و روي زمين خاک رفتگان است

شير اجلت چو در کمين خواهد بود
در خاک فتادنت يقين خواهد بود
در دور زمان مساز املاک و بدان
قسمت ز زمان دو گز زمين خواهد بود
گيرم که ترا لطف الاهي آمد
در ملک تو ماه تا به ماهي آمد
در هر وطني سراي و باغي چه کني
مي پنداري که باز خواهي آمد
چون روي تو در هلاک خواهد بودن
قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن
بر روي زمين چند کني جاي و سراي
چون جاي تو زير خاک خواهد بودن
از آتش دل چو دود بر خواهي خاست
وز راه زيان و سود بر خواهي خاست
وين کلبه که ايمن اندر او بنشستي
ايمن منشين که زود بر خواهي خاست
گر در کوهي مقيم و گر در دشتي
بر خاک گذشتگان مجاور گشتي
بر خاک تو بگذرند ناآمدگان
چندان که تو بر گذشتگان بگذشتي
هر رنگ که ممکن است آميخته گير
هر فتنه که ساکن است انگيخته گير
وين روي چو ماه آسمانت بدريغ
از صرصر مرگ در زمين ريخته گير
گيرم که جهان به کام ديدي و شدي
زلف همه دلبران کشيدي و شدي
چيزي که ترا هوا بر آن مي دارد
انگار بدان همه رسيدي و شدي
بس کس که ز کوچه هوس برنامد
تا از دو جهان به يک نفس برنامد
از بس که درين باديه بي سر و پاي
رفتند فرود و هيچ کس برنامد
قومي که به خاک مرگ سر بازنهند
تا حشر ز قال و قيل خود باز رهند
تا کي گوئي کسي خبر باز نداد
چون بي خبرند از چه خبر باز دهند
دو چشم ز اشک خيره مي بايد کرد
از بس که غمم ذخيره مي بايد کرد
تا چند به آب پاک روشن داريم
روئي که به خاک تيره مي بايد کرد
ماتم زدگان عالم خاک هنوز
مي خاک شوند در غم خاک هنوز
چندان که تهي مي شود اين پشت زمين
پر مي نشود اين شکم خاک هنوز
خلقند به خاک بي عدد آورده
از حکم ازل راي ابد آورده
اي بس که بگردد در و ديوار فلک
ما روي به ديوار لحد آورده
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
از خار دريغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هيچ کس نشناسد
تا زير زمين چه مي رود بر تن ما
تن از دو جهان بس که حجابي برداشت
امي شد و دل ز هر کتابي برداشت
چون مرگ ملازمست از هر چه که هست
مي نتوانم هيچ حسابي برداشت
خلقي که درين جهان پديدار شدند
در خانه به عاقبت گرفتار شدند
چندين غم خود مخور که همچون من و تو
بسيار درآمدند و بسيار شدند
بس عمر عزيز اي دل مسکين که گذشت
بس کافر کفر و مؤمن دين که گذشت
اي مرد به خود حساب کن تا چندند
چندين که در آمدند و چندين که گذشت
دردا که جفاي چرخ پيوسته بماند
وين جان نفس گسسته دل خسته بماند
از بس که فرو خورد زمين خون جگر
بنگر که زمين چون جگر بسته بماند
اي دل داني که کار دنيا گذري ست
وقت تو گذشت رو که وقت دگري ست
بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشين
کاين خاک زمين نيست تن سيم بري ست
هر ذره که در وادي و در کهساري ست
از پيکر هر گذشته يي آثاري ست
وين صورتها که بر در و ديواري ست
از روي خرد چو صورت دلداري ست
اجزاء زمين تن خردمندان است
ذرات هوا جمله لب و دندان است
بنديش که خاکي که برو مي گذري
گيسوي بتان و روي دلبندان است
هر خاک که در جهان کسي فرسوده است
تن هاست که آسياي چرخش سوده است
هر گرد که بر فرق عزيز تو نشست
مفشان، که سر و فرق عزيزي بوده است
لاله ز رخي چو ماه مي بينم من
سبزه ز خطي سياه مي بينم من
وان کاسه سر که بود پر باد غرور
پيمانه خاک راه مي بينم من
پيش از من و تو پير و جواني بودست
اندوهگني و شادماني بودست
جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک
خاک دهني چو نقل داني بودست
دي خاک همي نمود با من تندي
مي گفت که زيرقدمم افکندي
من همچو تو بوده ام، تو خوش بي خبري
زودا که تو نيز اين کمر بربندي
هر کوزه که بيخود به دهان باز نهم
گويدبشنو تا خبري باز دهم
من همچو تو بوده ام درين کوي ولي
نه نيست همي گردم و نه باز رهم
بر بستر خاک خفتگان مي بينم
در زير زمين نهفتگان مي بينم
چندان که به صحراي عدم مي نگرم
ناآمدگان و رفتگان مي بينم
هر سبزه و گل که از زمين بيرون رست
از خاک يکي سبزه خط گلگون رست
هر نرگس و لاله کز که و هامون رست
از چشم بتي و زجگري پر خون رست
بر فرق تو هر حادثه تيغي دگرست
در پيش تو هر واقعه ميغي دگرست
هر برگ و گياهي که برون رست ز خاک
از هر دل غم گشته دريغي دگرست
اي اهل قبور! خاک گشتيد و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتيد فرار
اين خود چه سراي است که تا روز شمار
بي خود شده ايد و بي خبر از همه کار
از مرگ، چو آب روي دلخواهم شد
با او به دو حرف قصه کوتاهم شد
گفتم: «چو شدي کجات جويم جانا؟»
گفتا که چه دانم که کجا خواهم شد؟