در کار با حق گذاشتن و همه از او ديدن

آنجا که نه جان رسيد و نه تن آنجا
نه مرد رسد هرگز و نه زن آنجا
گر هر دو جهان زير و زبر گردانم
تا تو نرساني نرسم من آنجا
مي نرهاني مرا ز من، من چکنم
سير آمده ام ز جان و تن، من چکنم
من مي خواهم که راه يابم سوي تو
تو ره ندهي به خويشتن من چکنم
پيوسته دلم به جانت مي خواهد جست
دست از تو به خون ديده مي خواهد شست
چندان که به خود، قدم زنم در ره تو
در هر قدمم حجاب مي خواهد رست
چندان که مرا ميل به رفتن بيش است
اين نفس سگم بر سر کار خويش است
گر من به خودي خويشتن خواهم رفت
اي بس که ز پس ماندگي در پيش است
راهي به خودم که مي نمايد آخر
بندي ز دلم که مي گشايد آخر
چون کار ز دست جمله کردند برون
چه کار ز دست ما برآيد آخر
گر تن گويم به خويشتن مي نرود
ور جان گويم به حکم تن مي نرود
تا چند به اختيار خود خواهم رفت
چون کار به اختيار من مي نرود
تا چند به پاي جان و تن خواهم رفت
تا کي ز روش چنان که من خواهم رفت
مي خواهم بود تا ابد بر يک جاي
گر راه به پاي خويشتن خواهم رفت
از خود نتوان راه معاني کردن
آهنگ به ملک جاوداني کردن
يک قطره اي و هزار بحرت در پيش
آخر چه کني يا چه تواني کردن؟
خواهي که ز اضطرار و خواري برهي
وز بي ادبي و بي قراري برهي
تا چند به خود تصرف در خويش
گر کار بدو بازگذاري برهي
جان محرم درگاه همي بايد برد
دل پر غم و پر آه همي بايد برد
از خويش بدو راه نيابي هرگز
هم زو سوي او راه همي بايد برد
گر در سفر يگانگي خواهي بود
از جمع چرا کرانگي خواهي بود
ور تو پر و بال خويش خواهي بريد
اي بس که چو مرغ خانگي خواهي بود
آن را که ز حق روزفزون آيد کار
در پنجه همتش زبون آيد کار
جان کندن بي فايده کاري نبود
بايد که ز مغز جان برون آيد کار
در عشق دلي خراب چتواند کرد
بي خويشتني صواب چتواند کرد
انصاف بده که ذره اي سايه محض
در پرتو آفتاب چتواند کرد
کار تو، نکو، او بتواند کردن
يک تو و دو تو او بتواند کردن
صد عالم هست و نيست گر خواهد بود
خود کيست جز او،او بتواند کردن
عالم چو زکاف و نون توان آوردن
پس شخص ز خاک و خون توان آوردن
اين نقش که هست چون برون آوردند
صد نقش دگر برون توان آوردن
اي دوست ز اندوه دل ريش چه سود
پيش از من و تو چو رفت از پيش چه سود
صد سال و هزار سال اگر سارخکي
بر سنداني همي زند خويش چه سود
تقدير چو سابق است، تعليم چه سود
جز بندگي و رضا و تسليم چه سود
پيوسته ز بيم عاقبت مي سوزي
اين کار، چو بودني ست، از بيم چه سود
از کار قضا در تب و (در) تفت چه سود
وز حکم ازل بي خور و بي خفت چه سود
تا کي به هزار لوح خوانم بر تو
کز هر چه همي رود قلم رفت چه سود
گر دوزخي و اگر بهشتي امروز
پيدا نشود خوبي و زشتي امروز
دي رفت قلم آنچه نوشتي امروز
فردا ببر آيد آنچه کشتي امروز
دي حکم حيات با اجل رانده اند
کس را چه خبر تا چه عمل رانده اند
خلقان نروند تا برايشان نرود
هر نيک و بدي که در ازل رانده اند
هر دل که ز حکم رفته فرسوده شود
افسوس که فرسوده بيهوده شود
زيرا که هر آنچه بودني خواهد بود
گر جهد کني ور نکني بوده شود
تا رخت وجودت به عدم در نکشند
هر کار که کرده شد بهم در نکشند
سر بر خط لوح ازلي دار و خموش
کز هر چه قلم رفت قلم در نکشند
آنجا که قرار کار عالم دادند
هر چيز که دادند مسلم دادند
اين دم که ترا خوش است و ناخوش بتو نيست
چون بي تو قرار اين دم، آن دم دادند
نفست چه کند چو بند نگشايندش
با ره که شود که راه ننمايندش
با نفس مکن ستيزه کاين نفس ترا
فرمان نبرد تا که نفرمايندش
از هستي خود دم تولا چه زنيم
وز نيستي آن دم تبرا چه زنيم
اي مرد سليم قلب! مي پنداري
کاين مهره به دست ماست تا ما چه زنيم؟
جاني اگر از حق خبري مي داري
جسم ار ز سر خود نظري مي داري
هر چند که مهره مي زنم ليک چه سود
چون نقش ز مهره ي دگر(ي) مي داري
آنها که به علم و عقل در پيشانند
کي فعل تو و من از تو و من دانند
اي دل نه به دست من عاجز چيزي است
من مي گردم چنانکه مي گردانند
تا چند کنم گناه در گردن خويش
وز بيم گنه قصد به خون خوردن خويش
بي ما چو گنه کردن ما رانده اند
ما را چه گنه درين گنه کردن خويش
تا چند روزي بيهده از هر سويي
تا کي گويي گزاف از هر رويي
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلي زان بنگردد مويي
بي حکم تو هيچ کار نتواند بود
بي حکمت تو شمار نتواند بود
چون آمد و شد به اختيار ما نيست
در بودنم اختيار نتواند بود
ترسم که چو بيش ازين جهانت ندهند
از بهر زمين شدن زمانت ندهند
هر کار که مي ببايدت کرد بکن
يعني دم واپسين امانت ندهند