در بيان خاصيت خموشي گزيدن

ذوق شکر از چشيدن آمد حاصل
بحثي که نه از شنيدن آمد حاصل
آن را که به جانان سر موئي پيوست
جاويد زبان بريدن آمد حاصل
فرخ دل آن که مرد حيران و نگفت
صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
درد تو نگاه داشت در جان و نگفت
اندوه تو کرد ورد پايان و نگفت
خود را به طريق چاره مي بايد کرد
وز خلق جهان کناره مي بايد کرد
هم دل پر خون خموش مي بايد کرد
هم لب بر هم نظاره مي بايد کرد
امروز دلي سخن نيوش اولي تر
در ماتم خود سياه پوش اولي تر
چون هم نفس و همدم و همدرد نماند
دوران خموشي ست خموش اولي تر
اي دل چو شراب معرفت کردي نوش
لب بر هم نه سر الاهي مفروش
در هر سخني چو چشمه کوه مجوش
دريا گردي گر بنشيني خاموش
اي دل شب و روز چند جوشي، بنشين
تا چند چخي و چند کوشي،بنشين
چون راز تو در گفت نخواهد آمد
در قعر دلت به ار بپوشي، بنشين
اي دل به سخن مگرد در خون پس ازين
از نطق مرو ز خويش بيرون پس ازين
عمري ست که تا زباني از سر تا پاي
وقتست که گوش گردي اکنون پس ازين
گر بحرنه اي، ز جوش بنشين آخر
بي مشغله و خروش بنشين آخر
گر نام و نشان خويش گويي برگو
ور وقت آمد خموش بنشين آخر
گر نام و نشان من توانستي بود
کس را غم جان من توانستي بود
اي کاش که اسرار دل پر خونم
مسمار زبان من توانستي بود
چون لوح دل از دو کون بستردم من
دو کون به زير پاي بسپردم من
اي بس سخني را که سرم کردي گوي
آمد به گلويم و فرو بردم من
در فقر، سياه پوشيم اولي تر
صافي دل و درد نوشيم اولي تر
چون صبح،دمي، اگر برآرم از جان
رسوا گردم خموشيم اولي تر
در عشق تو از بس که خروش آورديم
درياي سپهر را به جوش آورديم
چون با تو خروش وجوش ما در نگرفت
رفتيم و دل و زبان خموش آورديم
هر چند که نيست هيچ از حق خالي
سر در کش و دم مزن چرا مي نالي
کان را که فرو شود به گنجي پايي
سر بر سر آن گنج برندش حالي
چون برفکنند از همه چيزي سرپوش
چون ديگ در آيد همه عالم در جوش
چون مي نتوان کرد به انگشت نشان
انگشت به لب باز همي دار خموش
دل در پي راز عشق، پويان مي دار
جان مي کن و راز عشق، در جان مي دار
سري که سر اندر سر آن باخته اي
چون پيدا شد ز خويش پنهان مي دار
تا بر جايي بجاي مي باش و خموش!
سر مي نه و خاک پاي مي باش و خموش!
چيزي چه نمائي که نداني هرگز
نظارگي خداي مي باش و خموش!
هر چند ترا محرم اسراري نيست
صبري مي کن که عمر بسياري نيست
گر همدم مائي و ترا ياري نيست
دم درکش و با هيچ کست کاري نيست
تا کي به سخن زبان خروشان داري
خود را به صفت چو باده نوشان داري
از خلق جهان تا به ابد روي بپوش
گر تو سر و پرواي خموشان داري
تا چند زني منادي، اي سرکه فروش!
بي زحمت لب شراب تحقيق بنوش
تا چند زني اي زن برخاسته جوش
در ماتم اين حديث بنشين و خموش!
گر خواهي تو که وقت خود داري گوش
دم درکشي و به خويش باز آري هوش
گر هر دو جهان چو بحر آيد در جوش
تو ياوه مگو ز دوربنشين و خموش!
اجزاي تو جمله گوش مي بايد و بس
جان تو سخن نيوش مي بايد و بس
گفتي تو که:«مرد راه چون مي بايد؟»
نظارگي و خموش مي بايد و بس
آن به که نفس ز کار عالم نزني
وز دست زمانه دست بر هم نزني
هم غصه روزگار و هم قصه خويش
مردانه فرو مي خوري و دم نزني