آگاهي يافتن شاپور از آمدن فرخ و گلرخ و گرفتاري گل و گريختن فرخ

بشب فرخ چو مرد کارواني
بر خويشان فرود آمد نهاني
مگر ميرفت در بازار يکروز
فتادش چشم بر ديدار فيروز
عجب ماند و بر او رفت فرخ
گرفتش در بر و بگشاد پاسخ
که چون اينجا فتادي حال بر گوي
مرا از شاه و از دريا خبر گوي
دروغي چند برهم بست فيروز
که ميدانست مکر آن سيه روز
زبان بگشاد آنگه پيش فرخ
خبر پرسيد از احوال گلرخ
کجا از مکر او فرخ خبر داشت
ز يک يک قصه پيشش پرده برداشت
چو شد فيروز سگ زان قصه آگاه
بسي شادي نمود و رفت آنگاه
که رفتم تا بسازم برگ راهي
که همراهت منم هر جايگاهي
شد و شاپور را حالي خبر داد
که شاخ دولتت اين لحظه برداد
که فرخ زاد و گلرخ در نهاني
فلان جايند، من گفتم تو داني
شه شاپور از آن پاسخ چنان شد
که از شوق گلش گويي که جان شد
ز مهر گل بجوش آمد نهادش
ز بي صبري دل از کف شد چو بادش
دلش از کين فرخ گشت جوشان
بر خود خواند ده تن را خروشان
که فرخ را بگيريد اين زمان زود
که او بد کرد با من، اين گمان بود
بخاکش افگنيد آنگه بخواري
کزينسان کرده با من حقگزاري
بتندي خادمان را گفت آنگاه
که تا گل را فرو گيرند ناگاه
شدند القصه سرهنگان چو بادي
بپيش فرخ و گل بامدادي
چو چشم افتاد فرخ را برايشان
بجاي آورد آن حال پريشان
برون جست از ره بام و نهان شد
بيک لحظه تو گفتي از جهان شد
ولي گل را بصد زاري گرفتند
عزيزي را بدان خواري گرفتند
گل بيدل برون در نميشد
بپيش خصم فرمانبر نميشد
کشيدندش بخواري تا بدرگاه
بيفتاد آن سمنبر خوار در راه
چو سيمينبر بپيش در بيفاد
بلور از شرم او از بر بيفتاد
دگر ره اشک باريدن گرفت او
مه از پروين نگاريدن گرفت او
بآخر خوار بردندش برشاه
که بودش منتظر شه بر سر راه
دو چشم شاه روشن گشت ازان نور
سراي خود بهشتي ديد ازان حور
نکويي رخش از حد برون ديد
چه گويم من که نتوان گفت چون ديد
مهي ميديد خورشيدش يزک دار
وزوصد جان و دل پر خون بيکبار
سرزلف از خم و چين چون زره داشت
دو ابرو از سر کين پر گره داشت
هزاران چين ز زلفش در جبين بود
ز چين ميآمد آنساعت چنين بود
جهاني نيکويي وصف رخش بود
دو عالم پرشکر يک پاسخش بود
رخش را ماه، رخ برره نهاده
بخشم شاه، رخ بر شه نهاده
لبش را قند خلوتگاه کرده
وزودست جهان کوتاه کرده
برش را سيم خام از دور ديده
چو سنگي خويش را بي نور ديده
ز چشمش جادويي تعليم ميخواست
بمژگان تير ميزد سيم ميخواست
کسي کوزلف آن شمع چگل ديد
ز يک يک موي او راهي بدل ديد
دهانش کان بکام چون مني بود
چو مي بگشاد چشم سوزني بود
اگر نه ابروي او طاق بودي
کجا اين فتنه در آفاق بودي
چنان شاپور شد دلداده او
که گشت از يک نظر افتاده او
چوني در عشق ان دلبر کمربست
بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
چو شه را شد زرويش چشم پرنور
بدل گفتا ز رويت چشم بد دور
چه ميدانست کاين دلبر چنينست
بلاشک فتنه روي زمينست
بخوبي هر چه دانستم دگر بود
ستاره مي پرستيدم قمر بود
توان گفتن که در روي زمانه
چو گل کس نيست د رخوبي يگانه
بگفت اين و در ايوانش فرستاد
چو سروي در شبستانش فرستاد
بآخر چون فرو شد چشمه نور
بر گل شد نماز شام شاپور
بگل گفت ايدلم در تاب کرده
خرد را چشم تو در خواب کرده
غبار کوي تو از توتيا بيش
ز وصلت ذره يي از کيميا بيش
ز زلف ماه ماند در سياهي
ز رويت روشن از مه تا بماهي
شکر بالعل تو دندان نموده
گهي کاسد گهي ارزان نموده
مه از ديدار تو حيران بمانده
گهي پيداگهي پنهان بمانده
شب از شرم سر زلفت دونده
گهي آينده و گاهي شونده
تويي اي ماه جان افزاي مه روي
چه ميگويم که خورشيدي سيه موي
تويي از چهره مه را نور داده
بهشتي ماه و ماهي حور زاده
جهان جادوستان از چشم مستت
فلک جان برميان جادو پرستت
بدان اي ماهرخ کامروز در راه
بخدمت خواستم آمد بدرگاه
دلم با خدمت آن دانه در بود
ولي بيوقت گشتن سخت تر بود
کنون چون گرد اين شکر مگس نيست
ترا امشب بجز من همنفس نيست
مگس چون شد شکر بايد چشيدن
بصد جان يک شکر بايد خريدن
بگفت اين و بر تنگ شکر شد
که با گل خواهي امشب در کمر شد
چو بادي دست زد بر رويش آنماه
که جست آتش برون از چشم آنشاه
چنان آهي ز سوز دل بر آورد
که با شاپور روز دل سر آورد
چنان زد دست و پا آن شور ديده
که در درياي پرخون، کور ديده
چه گر شاپور زخمي خورد، تن زد
که گل بي او بسي بر خويشتن زد
اگر چه شاه بيدل دل بدو داد
وليکن در صبوري تن فرو داد
پس آنگه گفت شاپور سرافراز
که تا جستند فرخ را بسي باز
بسي جستند اثر پيدا نيامد
وزان پنهان خبر پيدا نيامد
طلب کردند بسيارش زخويشان
نميآمد مقريک تن از ايشان
ولي دادند ايشان راه او را
جهانيدند شب از چاه او را
که تا ده روز در چاهي نهان شد
پس از ده روز چون بادي روان شد
کدامين بادپا، گر برق بودي
بپيش يک تکش، پر فرق بودي
باندک روزگار آن پيک خوشرو
زراهي دور شد نزديک خسرو
چو خسرو ديد فرخ را چنان زار
ز بس زاري عجب درماند در کار
بدو گفتا چه افتادت خبر گوي
زبان بگشاي و احوال سفر گوي
چه بودت کاينچنين فرسوده گشتي
تو گفتي بوده يي نا بوده گشتي
جوابش گفت فرخ زانچه افتاد
ز فيروز ستمگر کرد فرياد
ز بد کرداري او باز ميگفت
وزان غم ميگريست و راز ميگفت
دل خسرو بجوش آمد ز فيروز
شدش تير غم گلرخ جگر دوز
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بد در سر انجام
چه بد کردم بجاي آن جفا کار
که شد اين بيوفايي را روادار
رسانيدم ز خاکش سر بر افلاک
که از افلاک بادا بر سرش خاک
چو آن سگ بي شکي رد فلک بود
کجا داند حق نان و نمک زود
اگر مهلت بود از چرخ گردان
بحق او رسم آخر چومردان
بگفت اين و دبيري را فرو خواند
ز هر نوعي سخن از حد برون راند
بشاپور ستمگر نامه فرمود
که تا حالي دبيرش خامه فرسود
حرير آورد خازن تا دبيرش
ز نام حق قلم زد بر حريرش