خطاب با حقيقت جان در معني زاري گردن گلرخ

الا اي قمري مست خوش آواز
ازين خاشاک دنيا خوي کن باز
چو هادي گشته يي بگذار خانه
چه خاشه ميکشي بر آشيانه
تو تا اين آشيان بر خاک دادي
ز راه پنج حس خاشاک دادي
دمي طوبي لک از زندان غدار
بسوي شاخ طوبي پربهنجار
بزير سايه او بال بگشاي
گلو خوش کن وزان پس راز بسراي
چنان بسراي کان پاکان حلقه
بيک ره برتو اندازند خرقه
زبستان سخن در فکر گلروي
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوي
چو يک مه خشم گل بادايه برداشت
وزان خورشيد طلعت سايه برداشت
دلش در عشق آنگلرخ همي سوخت
چو شمع از تاب آن فرخ همي سوخت
بگل نزديک شد در رنج دوري
که برخيزد ز دست نا صبوري
چو ديد آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعله هاي آتشين بود
چو مو مي شد دلش گر آهنين بود
رخش را قطره هاي خون نهان داشت
بروشد خونفشان گرسنگ جانداشت
تنش را ذره ها شد همچو سيماب
چگونه ذره آرد در هوا تاب
شبي تاريک بود و سينه پر جوش
ز بيصبري نشد يک ذره خاموش
چو شب شد از دو جز عش پرستاره
شب آنشب ماند برجا از نظاره
زبان بگشاد گل کاي بيخور و خواب
ز بيخوابي شدم از ديده غرقاب
ازان خوابي بچشمم مي نيايد
که آب چشم، خوابم در ربايد
ندانم تا چه خواهم ديد ز ايام
که من نه خواب مي يابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بيخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تا روز زنده
منم امشب دلي بريان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چوشمعي عمر کوتاه
چنين در سوز مانده تا سحرگاه
شبي بود آسماني چون زمينش
شده روز قيامت همنشينش
جهانرا روي قير اندود کرده
زماهي تابمه پر دود کرده
مه گردون بداده پشت از خشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر،در طشت پرخون
نهاده بند بر پاي ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ويرانه مرده
دهل زنرا زنش در خانه مرده
گشاده زنگي شب دست ها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلکرا قطب کرده ميهماني
فگنده قطب بر گردون گراني
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ اسمان شب کور مانده
قبا بدريده دوران قمر را
زبان ببريده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم در کشيده
پلاسي را بعالم در کشيده
ستاره چار ميخ و ماه در بند
سپاه روز دور و راه در بند
دميده چشم اختر ميل در چشم
پلاس شب کشيده نيل در چشم
شده اسکندر شب در سياهي
نهان چون خضر مرغ صبحگاهي
بيک ره کهکشان هفت پرده
همه داروي بيهوشانه خورده
فتاده زنگي شب سرنگونسار
ستاره دامنش را کرده مسمار
سيه پوشيده هاروت سپيده
فتاده ماه در چاه زبيده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همي چيد ارزن زرين زانجم
چنان شب نوک سوزن چون توان ديد
بسوزن ارزن آخر کي توان چيد
شبي چون روي زنگي پرسياهي
رسيده زنگ شب تا پشت ماهي
کليد صبح در دريا فتاده
جهانرا کوه بر بالا فتاده
تو گفتي صبح را پرواي دم نيست
ز سنگ آيد برون آن نيز هم نيست
فغان دربست گل کاي شب زماني
دري بگشاي و بازم خر بجاني
تو اي شب گرنه روز رستخيزي
چرا آخر سبک تر برنخيزي
چو شمعي مانده ام در سوز امشب
مگر شب را فروشد روز امشب
دلم تا چند بريان داري اي صبح
دمي بر زن اگر جان داري اي صبح
مگر اي صبح از ان برنخيزي
که همدستان روز رستخيزي
چو از حد رفت نامعلومي صبح
گشاده گشت قفل رومي صبح
چو صبح اين ديبه زربفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بيرون
چو گرد نيل شب از راه برخاست
چو يوسف روي روز از جاي برخاست
همه شب دايه گل را کوش ميداشت
در آن بيهوشي او را هوش ميداشت
نمي آورد طاقت دايه پير
که گلرخ زار مي ناليد چون زير
برگل رفت و چون گل زار بگريست
بسي بر رخ زد و بسيار بگريست
بپهلو در بر آن مه بگرديد
ميان خاک و خون ره بگرديد
بگل گفت اي شده در خون جانم
بجانم سير کردي از جهانم
منم ماهي ميان خشک مانده
تويي ماهي کناري خون فشانده
مرا ماهيست تا حاليست بي تو
که از ماهم شبي ساليست بي تو
مپرس از من که من چونم درين حال
فرومانده چو مرغي بي پر و بال
نه روي آنکه سازم چاره کار
نه برگ آنکه ماند گل چنين زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بيکبار از دو خر ماندم پياده
کنون چون ترک نام و ننک گفتم
بعياري برين سر سنگ خفتم
چه فرمايي مرا تا آن کنم من
که فرمانت از ميان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افکندي لباده
کنون چون دوست ميداري چنينش
بکوشم تا برارم از زمينش
بقيل و قال و افسون و فسانه
بدم بيرونش آرم زاستانه
چو گفت اين دايه و دمساز گرديد
دهان گل چو غنچه باز گرديد