رسيدن سالک با پرده دوم

بر گذشت و پرده ديگر بديد
گشت پيدا درد چشم او پديد
پرده بس بي نهايت بي حجاب
پرده کانرا نباشد خود حساب
بود خرگاهي ز نور آن را طناب
از طناب او جهان پر آفتاب
خرگه نوري که پر نور آمدست
ليک گه نزديک و گه دور آمدست
هر دم از نورش نظر بگداختي
بار ديگر نور هم بر ساختي
نور آن پرده عجب چون روح بود
نه کسي هرگز ز کس آنرا شنود
کرد زان نور معظم نورها
داده جلوه زان ميان طنبورها
جملگي در روشني او شده
کام نور از کام کامش بستده
کرد از استاد او ديگر سئوال
گفت اي استاد ديگر گوي حال
راز اين نور دگر تو باز گوي
با من مسکين دگر اين راز گوي
گفت استادش که اين خرمن گه است
روشني راه را اين در رهست
روشني پرده زين نور آمدست
گر نداند عقل معذور آمدست
بگذر از اين نور و بگذار و برو
نور او بر او تو بسپار و برو
نور نور از نور اين آمد پديد
از گمان اينجا يقين آمد پديد
بر گذشت و شد بسوي پرده باز
تا چه بيند بار ديگر پرده باز
مي گذشت و راه را در مي نوشت
هر چه پيش آمد از آنجا مي گذشت
راز پرده مرورا حاصل نشد
رنج برد او و در آن واصل نشد
مي گذشت او تا بپيري در رسيد
روي آن مرد دگر در راه ديد
ديد پيري روي او مانند نور
دختري در پيش و گشته با حضور
بود پيري صاحب رأي و خرد
بر همه دانا و واقف از خرد
آنچه او را از کتب حاصل شده
بر کمال عشق او واصل شده
سال ها در خواندن او بيقرار
با همه در کار ليکن بردبار
سال ها دانست اسرار مرا
خوش همي خنديد پير نيک را
رفت پيش پير پس کردش سلام
تا که پيرش کرد آنجا احترام
پيش پير آمد بلب خاموش شد
در صفاي پير او مدهوش شد
پير گفتش اين رموز و راز ما
کرده آهنگ يقين از جابجا
از چه مدهوش آمدي نزديک من
پيش آي اکنون تو در ره يک زمن
پخته باش و اندرين پرده مترس
گرچه هستي راه گم کرده مترس
پرده رازست و استادان زمن
کرده هر يک بر صفت بشنو ز من
گرچه ترسان گشته زين پرده تو
زود باشد تا شوي گم کرده تو
خود مکن گم ليک پرده گم بکن
هر چه بيني بشنو از من اين سخن
ميگذر مي بين و مي رو پيشتر
زانکه اين راهيست بيش از بيشتر
بنگر و بگذر بپرس از اوستاد
کاين همه اسرار ما را او نهاد
چون ترا استاد زين آگه کند
هر چه بيني با تو آن همره کند
گفت اي پير نکو رأي لطيف
باز ده ما را جوابي تو ظريف
من ندانستم درين ره اين چنين
کز کجا گردد ترا اين سر يقين
اين چه دفتر باشد و اين از چه چيز
هست رمز اين رموزت اي عزيز
رمز حال خود بگو با ما تو باز
تا ببينم رمز تو باز از نياز
گفت اي پرسنده حال من بدان
بگذر و بگذار ما را زين جهان
راز من هرگز کجا داند کسي
راز من استاد داند بي شکي
گر تو خواهي مرد راز و رازدان
رو ز استاد اين حقيقت باز دان