حکايت استاد نقاش

بود استادي عجايب ماه و سال
هر دم از نوعي ببازيدي خيال
پرديي در پيش رويش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود
از صورها مختلف او بي شمار
کرده اندر هر خيالي او نگار
ريسماني بسته بد بر روي نطع
از صورها جمع کردي پيش نطع
جمله اندر ريسمان داني فنون
بود نقاشي عجايب ذو فنون
هر چه در عالم بدي از خير و شر
جملگي کردند آنجا سربسر
نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حيوانات بي مر کرده بود
از وحوش و از طيور و هر چه هست
کرده بود از نيست آنجاگاه هست
از برون پرده آن مي باختي
در درون آن کار را مي ساختي
بر سر آن نطع چابک دست بود
هر چه بود او را همه در دست بود
هرچه در فهم آيد و عقل و خيال
کرده بود از نقشها خود بي محال
جمله از يک رنگ اما مختلف
در عبارت گشته کلي متصف
جمله يکسان بود اما اوستاد
هر يکي بر گونه ديگر نهاد
داشت صندوقي درون پرده او
جملگي پردخته آنجا کرده او
چون برون کردي صورها را از آن
او فکندي اندران بند روان
هر يک از شکلي مر آنرا جمله
شاد کردي بي محابا جلوه
هر يک از نوعي دگر مي باختي
هر صور از گونه مي ساختي
گاه صورت گاه حيوان گاه خود
ساختي او صورتي از نيک و بد
نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوريدي او برون بي عون عون
چون ببازيدي بهر کسوت بران
در کشيدي بند آن در خود روان
بگسلانيدي صورها اوستاد
پس بدادي هم در آن ساعت بباد
پس نهادي آن بصندوق اندرون
او فکندي آن بزرگ رهنمون
اندران صندوق افکندي ورا
کس نمي پرسيد ازو اين ماجرا
هر که کردي اين سؤال از اوستاد
کز براي چه چنين دادي بباد
از براي چه تو اين ها ساختي
خرد کردي عاقبت درباختي
از براي چه تو بر بستي ورا
وز براي چه تو بشکستي ورا
از براي چيست اين با ما بگوي
تا چرا کردي و افکندي بگوي
هيچکس او سعي خود باطل کند؟
هيچکس او رنج خود عاطل کند؟
هيچکس هرگز کند انصاف ده
راست بر گو آنگهي بنياد نه
هر که مي کردي سؤال از اوستاد
او جواب هيچکس را مي نداد
چون جواب کس ندادي اندر آن
آن همه راز نهاني بد عيان
خلق را از روي دل ديوانه گشت
آشنا بودند اگر بيگانه گشت
زان صورها لون لون بي عدد
او برون کردي عجايب بي مدد
ديگران مردم شدندي پيش او
گرچه دل خوني بدي از نيش او
آن همه نقش عجايب در بساط
او فکندي اندران عين نشاط
ديگران يکسر همه کردي تباه
صورت و صندوق مي کردي نگاه
هم تباهي آوريده اندرو
ديگر آن قوم آمده در گفت و گو
هيچکس را مر جواب او نبود
هر چه گفتندي صواب او نبود
عاقبت چون کس نيامد مرد او
جمله مي بودند دل پر درد او
اندران مردم همه مي سوختند
هر زماني آتشي افروختند
بود مردي کامل و بسيار دان
در حقيقت گشته بود او راز دان
بود مردي با کمال و فر و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش
صاحب اسرار دانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او
کار اين استاد آنکس فهم داشت
نه چو عقل ديگران او وهم داشت
او رموز و راز او دانسته بود
هر چه بد اسرار او دانسته بود
يک شبي رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامي و پيشش ايستاد
تا کمال خويشتن حاصل کند
خويش را در نزد او واصل کند
نزد آن صاحب رموز راز شد
يکدمي با او بخلوت ساز شد
از طريق عزت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام
پيش استاد جهان او راز گفت
هر چه يکسر بود يکره باز گفت
اين سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تا دل خود او از آن آگاه کرد
گفت اي استاد راز کاردان
از حقيقت جمله تو بسيار دان
اين رموز تو کسي نايافته
هر يک از نوعي دگر بشتافته
چشم عالم همچو تو ديگر نيافت
هر دم از نوعي دگر گرچه شتافت
راز صورت را بمعني جان شدي
با رموز کل خود شادان شدي
خلق اندر گفت و گوي تو روند
گرچه اندر جست و جوي تو روند
جملگي در ماجراي خويشتن
جملگي اندر بلاي خويشتن
جز خيال تو نمي بينند آن
ليک راز تو نمي دانند آن
در مقالات تو گفتار هوس
مي پزند و مي نداند هيچکس
کين چنين راز تو از يد تو است
اين همه نقش از قلم مد تو است
مي نداند هيچکس اسرار تو
مي نه بيند هيچکس هنجار تو
مي چه داند هر کسي رمز و رموز
کين نه اسراريست پيدايي هنوز
جمله در کار تو حيران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند
واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائي ترا ديده نبود
اين زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پيدا هر زماني تو بتو
ني من از تو باز خواهم گفت راز
اين حديث از تو نخواهم گفت باز
آنچه من ديدم ز تو از ديد تو
هم ز ديد تو بگويم ديد تو
از تو ديدم آنچه مي بايست ديد
از تو خواهم گفت ديدم آنچه ديد
اين همه از تو بکلي با تواند
با تو گويا اند و بي تو با تواند
هم کمال تو تو داني بي شکي
هم ز تو خواهم بگفتن اندکي
آنچه بيني راز تو باشد بکل
پس مرا بيرون فکن زين نقش ذل
من بدانستم ز بازي هاي تو
از مقام عشق بازيهاي تو
هر چه کردي آوريدي در بساط
جمله آن نقش کردم احتياط
احتياط نوع نوعت کرده ام
همچو پرده مانده اندر پرده ام
جمله ديدم هر چه کردي بي خلاف
من يقين دانم نباشد اين گزاف
جمله صورت ز يکسان کرده اي
جمله را يک رنگ همسان کرده اي
جمله ترکيب هر انواع را
کرده اي بر هر صفت اصناع را
چون که تو کردي بر آوردي برون
از براي ديد اين نقش فنون
بر بساط مملکت کردي روان
از صفت هر جايگه آن را روان
عاقبت چون از تمامت باختي
از براي چه تو آن را ساختي
چون کني در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو
سعي چنديني تو بردي اندران
از چه کردي خرد آن را در جهان
اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خويش آن را باختن
کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوريدن چه و بر بستن ز چه
از چه سعي خود کني باطل چنين
بازگو اين راز با اين راز بين
تا بگويم من بدين خلق جهان
وارهند از گفت و گويش اين زمان
عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابي گفت از کشف سؤال
گفت اي پرسنده زيبا سخن
کار عالم نيست پيدا سر زبن
نيک کردي اين سؤال لامحال
من بگويم در جواب اين سؤال
اين سؤال تو نکو کردي ز من
من جواب تو بگويم بي سخن
گوش هوشت باز کن سوي سؤال
تا جوابت بشنوي در کل حال
اين سؤال از من که کردي زين همه
راز من يک جزو بودي زين همه
نيک فهمي داري و خوش گفت تو
وين در اسرار کردي سفت تو
اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائي ازين مي نوش کن
اول کار خود از من بازدان
آنگهي تو از حقيقت راز دان
اول از پندار عقل آيي برون
تا بداني سر اسرارم کنون
اول اين اصل بايد کرد حل
تا نباشد کار کلي بر حيل
اول اين ترتيب اگر حاصل کني
تا چو آنها خويشتن بيدل کني
همچو ايشان تو مشو در گفتگو
ليک مر اين سر شنو با جستجو
اين چنين اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن
سر اسرارت ز من گردد يقين
هم ز من بشنو ز من اي راز بين
اين همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر يک از لوني ديگر
هر يک از لوني دگر برساختم
هر يک از نقشي دگر پرداختم
هر يک از شاني دگر آورده ام
هر يک از نوعي دگر من کرده ام
هر يکي بر کسوتي کردم روان
هر يکي بر يک صفت کردم عيان
هر چه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست
رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معني بيايد متصف
من همه ترکيب کردم از قياس
جمله بر ترتيب کن آن را قياس
من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشايي بود در روزگار
چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلي راه علم
هر چه علمست آن و جهلست از يقين
علم و جهل از يکدگر آمد به بين
جهل و علم از يکدگر آمد پديد
اين بدان و آن بدين آمد پديد
تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود
گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر يکي در کار ناظر آمدند
علم بايد گرچه مرد اهل آمدست
تا بداني کاخرش جهل آمدست
علم صورت هيچ باشد بي خلاف
علم معني هست معني بي گزاف
علم معني آن نگردد مختلف
علم معني مي شود زين متصف
اين همه صورت که من آراستم
اين همه از ديد خود پيراستم
اين همه صورت که اعيان کرده ام
هر يکي رنگي دگرسان کرده ام
اين همه صورت ز معني فاش شد
بود معني نقش صورتهاش شد
سال ها ترتيب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را
سال ها بنياد اين ها کرده ام
سعي بي حد اندرين ها برده ام
چون منم نقاش هم صورت گرم
هر چه سازم آن به بينم بنگرم
چون منم نقاش از روي حساب
آورم شان مي برم اندر حجاب
چون منم نقاش هم استاد هم
من کنم اين جمله را بنياد هم
چون همه من ميکنم من باشم او
اين همه پيدا ز من شد گفتگو
من چه غم دارم از اينهاي دگر
بهتر از لوني کنم لوني دگر
چون منم سازنده کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلي درست
چون منم داننده اين کار را
کي بود ترسي ز هر گفتار را
جون منم بر جزو و کل اين صور
حاضر و پيدا کننده سر بسر
پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پرده ام گم کرده ام
من برون آرم بهر نوعي که هست
هم بيارم هم کنم آن جمله پست
هم بگويم راز و هم گويم بتو
سر خود را باز گويم هم بتو
هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت
هيچکس رازم نميداند يقين
در گمان افتاده کي يابد يقين
در گمان اين راز هرگز پي نبرد
آنکه يابد عاقبت او پي ببرد
در زمان اين راز گردد فاش تو
آنگهي پيدا شود نقاش تو
در يقين آنگه به بيني روي وي
چون بري اين راز را کلي بوي
راز ما را کژ مبين ره گم مکن
خويشتن را در صف مردم بکن
هر که رازم يافت او ديوانه گشت
از خرد يکبارگي بيگانه گشت
کار من از راز من پيدا بشد
اين زمان جانها ازين شيدا بشد
من همي دانم چه کردم چون شدم
من ازين پرده همه بيرون شدم
بشکنم آن را به آخر من همان
بار ديگر من برون آرم از آن
اين نه اينست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان
رمز من اينجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بداني زد قدم
رمز من ز اسرار من گردد عيان
از شکستن هم مرا آيد بيان
اين عيان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم
روشنم آمد نباشد روشنت
تا نه پنداري بکلي جوشنت
تو سفر داري کنون در گفت و گو
حاليا مي باش اندر جست و جو
روشن آنگه مي شود کو بشکند
زين همه گشتن از آنجا وارهد
روشن آنگه مي شود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعني مرده گشت
روشن آنگه مي شود کو خود نبود
آن زمان پيدا شود نابود و بود
اوستاد آبگينه گر ببين
زو ببين اسرار و آنگه زو ببين
چون کند يک شيشه آنگه بشکند
آنگهي بازش بپرده در برد
شيشه ديگر برون آرد لطيف
جوهري شفاف بس نغز و شريف
جوهر ديگر برون آرد دگر
ور دگر خواهي دگر آرد دگر
جملگي يک آبگينه بود آن
هر يک از نوعي دگر بنمود آن
هر يک از لوني دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پرفنون
جوهرش يکيست اما بيشها
مي کند هر نوع نوعي شيشه ها
چون همه يکيست اندر اصل کار
شيشه ها آرد تفاوت بي شمار
شيشه هاي بي تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلي بشکند
ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعي دگر باز آردش
هر چه زينسان ميکند او کرده است
رنج بي حد اندر آن او برده است
چونکه خود سازد يقين داند که اوست
از چه اين کلي زبانها گفتگوست
چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گويم جواب
من همي دانم که اين اسرار چيست
نقش اين پرده درين پرگار چيست
خرد گردانم تمامت نقش ها
هيچ آنجا باز مي نکنم رها
راز خود با تو بگويم زين همه
تا ترا مقصود جويم زين همه
تا جهان بر گفتگوي من شود
جملگي در جستجوي من شود
تا مرا بشناسد اين عقل فضول
گرچه آن جا ميکند رد و قبول
تا مراد خود ز خود باقي کنم
عاقبت آن جمله در باقي کنم
رازهاي ديگرم در پرده است
هيچکس آن را زحل ناکرده است
آنچه من بنمودم آن جا اندکي
بيش ازين ديگر نباشد اندکي
آن چه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است
از پس پرده اگر يابي همه
راز مارا کل تو دريابي همه
ليک اين معني مکن بر کس تو فاش
معنيم بنگر تو صورت بين مباش
صورتت بشکن که تا تو بنگري
آنگهي از راز ما تو برخوري
گر تو از راز درون آگه شوي
گرچه بي راهي ولي ياره شوي
راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ايمن مباش
دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سر ما کن آشکار
يک زمان در پرده ما در خرام
يک زماني بگذر از اين ننگ و نام
نام و ننگ خود بکلي در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن
اين صور را کن بکلي خرد تو
تا که بر شيطان نماند عضو تو
از خيال خويشتن آيي برون
در درون پرده آيي از برون
آن خيال آنجا که تو ديدي همي
آن خيال از نقل آمد يکدمي
در درون آيي همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بي ننگ کن
در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائيم هر دم جايها
در درون پرده عزت خرام
در درون پرده وحدت خرام
خاص آنجا شو اگر خواهي خلاص
تا شوي اندر درون پرده خاص
پرده بردار و بيا اسرار بين
هر دم از نوعي دگر گفتار بين
پرده بردار و ببين راز مرا
اين همه تمکين و اعزاز مرا
در درون پرده صاحب راز شو
آنگهي در سوي ايشان باز شو
آن همه صورت که ديدي آن زمان
ديگر از نوعي دگر بيني عيان
آن دگر از صورت ديگر ببين
کل طلب کل جوي کل شو کل ببين
صورت خود از ميان برداريي
راز خود آنگه بکل دريابي
راز ما در پرده دل باز بين
آنگهي تو معني و اعزاز بين
در زمان و در مکان آي و برو
در مکان اندر زمان آي و برو
از مکان و از زمان شو تو برون
تا بيابي راز ما بي چه و چون
راز ما درياب آنگه کل بباش
چون شوي تو کل بکل بي دل بباش
هر که کل شد جزو را با او چه کار
وآنکه جان شد عضو را با او چه کار
کل شوي آنگاه چون بيني تو راز
اولين يابي ب آخر هم تو باز
هر که ساز کوي ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل
هر که خواهد از وصال ما دمي
حيرت جان سوز بيند عالمي
يک زمان اندر درون پرده آي
پرده راز خود از پرده گشاي
مرد ره بين چون ز استاد اين شنيد
روي استاد حقيقي باز ديد
روي او ميديد و او پنهان شده
در پس آن پرده او حيران شده
گفت اي استاد دور از انقلاب
از چه افکندي مرا در اضطراب
راه ده اندر درون پرده ام
زانکه بي تو راه را گم کرده ام
راه ده تا من درآيم سوي تو
چون درآيم من ببينم روي تو
گر دهي راهم بيابم دور چرخ
چون دهي راهم رسم در غور چرخ
پرده عشق ترا دوري کنم
بيخ غم از جان و از دل برکنم
حاجبي آمد برون از پرده او
ايستاد و دست او بگرفت او
گفت بسم الله که استاد جهان
مي برد اينجا ترا در ميهمان
يک زمان در اندرون آي از برون
تا ترا باشم در آنجا رهنمون
دست او بگرفت و شد در پرده باز
او فکند آن لحظه از هم پرده باز
چون درون پرده شد بي خويشتن
در گذشته از وجود و جان و تن
عالم صغري چو در کبري فتاد
راز او کلي در آن عالم گشاد
راه کلي پرده اندر پرده بود
ليک آن راه از صفت گم کرده بود
حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزي درآمد در نهان
ناگهان الحال استاد او شنيد
ليک مر استاد را آنجا نديد