حکايت

رفت پيش شاه محمود از يقين
ناگهي از عشق آن درياي دين
معرفت با شاه بحر و بر بگفت
هر چه بود از وي به پيدا و نهفت
شاه دادش آنگهي دري نفيس
بر گرفت و رفت آن شيخ خسيس
خويشتن را در بر مردم فکند
در ميان راه آن در هم فکند
درز دست او برفت و شد فنا
آنگهي درويش مسکين از قضا
ايستاد اندر ميان راه او
خلق را زان کار کرد آگاه او
گفت اي خلقان مرا دري نفيس
اندر ينجا گشت گم ماندم خسيس
اندر ينجا در شه گم شد ز من
گم شد از من جان و عمر و دل زتن
هر دو چشمم گشت تاريک اندرو
با که گويم اين زمان من گفتگو
شه مرا در داد از من فوت شد
جان من زين درد اندر موت شد
هر که آن در باز يابد مرو را
بدهمش گنجي در آنجا بي بها
عاقلي گفتش که تو شوريده
تو مگر در خواب گنجي ديده
گنج حق تو از کجا آورده
در مجو اکنون چو در گم کرده
نام گنج از خويشتن ديگر مجوي
چون نکونيست اين سخن ديگر مگوي
گر کسي اين سر ز گفتن بشنود
اندرين آنگه ترا تا و آن بود
گويد اين گنج از کجا آورده است
يا مگر اين گنج از شه برده است
مر ترا از کار رنج آيد پديد
از کجا آنگاه گنج آيد پديد
گفت اي عاقل مرا زين رمز خود
هست اسرار نهان دور از خرد
تو نداني اين سخن اسرار ماست
از کجا آيد ترا در ديده راست
مرمرا صد گنج ديگر هست بيش
بامنست آن گنج ليکن هست پيش
مر مرا صد گنج زر حاصل شدست
جان من زين گفت و گو واصل شدست
که من آن در را ربايم گنج چيست
اندر آنجا گنج و زر از بهر کيست
چون مرا زر باشدم گنجي بگير
اندرين سودا مرا رنجي مگير
چون مرا در گشت پيدا آنزمان
گنج گوهر چه و گنج آسمان
گنج معني بي شمارست از عدد
ليک کمتر باشدم دراز عدد
در بعمري آيد از بحري برون
ليک گنجم هست بسياري برون
مرد از گفتار او خيره بماند
چشم او از اينسخن تيره بماند
عاقلان در سوي کل حيران شدند
بر مثال ذره سرگردان شدند
راه عشق آمد جنوني بي فنون
تو نداني اين سخن اي ذو فنون
زانکه اين رمز از مکاني ديگرست
گفت ما از ترجماني ديگرست
اي ز تو گم گشته دري بي بها
تو ندانستي و کردي آن فنا
شه ترا گنجي بداد از گنج خويش
گم بکردي گرچه بردي رنج خويش
در شه در راه تو گم کرده
در ميان صد هزاران پرده
گنج معني ميدهي بر باد تو
مي پزي سوداي همچون باد تو
اي دريغا در حق در باختي
در معني را دمي نشناختي
اي دريغا رنج برد و سعيها
در زماني گشت منثور و هبا
اي دريغا رنج برد تو غمست
اندرين خانه گرفته ماتمست
کس نديد آن در تو از خود بازياب
بار ديگر اندر اين ره بازياب
هم اميدي دار بر اميد حق
تا مگر آيد ترا در ره سبق
در او چون باز ديدي دار گوش
بعد از آن آن در شود حلقه بگوش
حلقه آن در تو در گوشت مکن
هر دو عالم را فراموشت مکن
شاه چون دري ترا بخشيده بود
بر اميدي بي بها بخشيده بود
قيمت درش عيان نشناختي
عاقبت از دست خود انداختي
هم بخواهي در را در بحر او
در ميان راه آن دريا مجو
آن در از آنجا که آمد باز رفت
همچنان در رتبت و اعزاز رفت
رو بر شاه و دگر در بازياب
ديدن او را دگر اعزاز ياب
چون ترا باري دگر بخشد همان
ميشود آن در درجانت نهان
در جان چون گم شود در راه او
بعد از آن گردد بجان آگاه او
هم از آن دريا که آمد پيش تو
هم به آن دريا شود خود پيش تو
هم از آن دريا بيابي باز در
بيش ازين آخر مگو بسيار پر
اي چو تو دري دگر در نامدست
از چه اين گفتار تو برآمدست
هست اين گفتار تو بهتر ز در
زانکه بحر و بر پرست از سلک در
اين چه درهايست مکنون آمده
از بن در مايه بيرون آمده
اين چنين درها که هست در قعر جان
حاصل آن گشت اين کون و مکان
اين چنين درها که به از جوهرست
از معاني آن همه پر زيورست
اي خزينه پر ز درها کرده
آنگهي تو قصد اعلا کرده
درهاي تو همه پر گوهرست
از براي تو همه پر زيورست
درهاي تو عجب پر جوهرست
مر ترا در بحر دل در دفترست
در چکاند لفظ گوهر بار تو
اين در اکنون هست اندر بار تو
قيمت اين در نداند هيچکس
جز نفخت فيه من روحي و بس
قيمت در تو هر دو عالم است
جوهر مثل تو در عالم کمست
جوهري بس بي نهايت آمدست
تا ابد بي حد و غايت آمدست
تو ز دست خويش آسان داده
در طلب بسيار تو جان داده
شاه دري مر ترا داد از کرم
گم بکردي باز ديدي لاجرم
شاه اندر عاقبت بارت دهد
منت آن نيز هم خود بر نهد
اي بداده جوهر در رايگان
جوهر تو بي نشان و بانشان
هست جوياي تو بسياري درين
تا ورا بدهي تو اين در ثمين
هر کرا خواهي دهي در اصل کار
آنگهي گوئي تو اين در گوش دار
چونکه بستاند در از تو گم شود
همچو يک قطره که با قلزم شود
بعد از آن در راه تو گم مي شود
با وجود جسم هم گم مي شود
در کند گم باز يابد پيش تو
گرچه بسياري بود هم پيش تو
رنج بايد برد تا گنج آيدت
گنج در دست تو بي رنج آيدت
رنج بايد بردتا درمان بود
جان دهي اميد هم جانان بود
رنج بي حد مي برم در هر نفس
يک زمان زين رنج فريادم برس
رنج برد کوي تو رنجي خوشست
درد تو در کنج جان گنجي خوشست
داديم دري و آن گم کرده ام
خون دل اندر طلب پر خورده ام
گر مرا بار دگر آيد بدست
جان دهم از شوق و گردم مست مست
آن نشان هم پيش ذاتت ميدهند
صورت و معني حياتت ميدهند
باز ده از روي بخشش در من
اي تو نور چشم و روح و جان تن
باز ده آن در که بخشيدي نخست
تا شوم بار دگر من تندرست
اندرين ره زار و حيران مانده ام
روز و شب از عشق گريان مانده ام
در تو مي جويم در از درياي تو
اوفتاده اندرين سوداي تو
هم درين بازار خواهم گشت من
تا مگر در باز يابم پر ثمن
هم نشان در مرا ديگر دهي
تا شود پيدا مرا از وي بهي
در تو هر گه که باشد پيش من
مرهمي يابد دگر اين ريش من
در خود را باز جو اي دل شده
پاي کرده هر زمان در گل شده
بس که خود را چون چراغي سوختم
اندرين سودا دلم افروختم
خواهم آمد سوي بازار تو من
تا مگر پيدا شود در بي سخن
سر سوي بازار تو خواهم نهاد
گريه و فرياد در خواهم نهاد
هم نظر افکن مرا بر جان و دل
پاي اين بيچاره بيرون کن ز گل
در تو من باز جويم در تو
من طلب کارم بجويم در تو
در تو در قعر دارندش نشان
ميروم اندر طلب من هر زمان
زينت در آن کسي داند که او
در معاني آورد اين گفت و گو
مشتري چون ديد او را پيش در
پس بهاي در شود زآن بيشتر
چون طلب کار درآيد مشتري
در بهاي او نهد سر بر سري
هر که آن درخواست جان دادش بها
بعد از آن سر بر سران دادش بها