حکايت

ديد مرديرا يکي در چشمه
در بر چشمه بکرده رخنه
اندران رخنه نشسته بود او
در ز مردم بر رخ خود بسته او
هر زمان در سوي چشمه تاختي
خويشتن در چشمه مي انداختي
در ميان چشمه خوردي غوطه
بسته بد اندر ميانش فوطه
چون بکردي او شنا از پيش و پس
باز گرديدي از آن ره در نفس
اندران چشمه عجب نگريستي
دمبدم از خودبخود بگريستي
دست را بر سر زدي از درد و خشم
خون بباريدي در آن چشمه و چشم
آن عزيز از وي بپرسيدي براز
کز براي چيست اين سختي و آز
خود چه بودست از براي چيست اين
گريه ات را از براي کيست اين
گفت سي سالست تا من اندرين
چشمه ام بنشسته دل زار و حزين
هست دري اندرين چشمه عجب
از براي اين برم اينجا تعب
از براي در درين زاري منم
اندرين جا بر چنين خواري منم
در همي جويم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هر دم اندر وي شنائي ميبرم
وز لب اين چشمه آبي ميخورم
تا مگر آن در شود روزي مرا
باز آيد بخت و پيروزي مرا
حال من اينست که گفتم اندکي
گر نميداني بگفتم بيشکي
اين سخن بر راستي بشنفته
يا چو من تو نيز بس آشفته
گفت اورا کاي عزيز کامکار
کي شود در چشمه در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پيش زينت جانها برند
گر تو اندر چشمه در جوئي همي
رنج بايد برد از بيش و کمي
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درين چشمه نداد
خود کسي که در درين چشمه نهاد
تا کسي ننمايدت در نفيس
ورنه اين کار تو ميبينم خسيس
از کسي ديگر بيابي ناگهان
تو نظر کن اندر آن در يک زمان
تا دل تو برقرار آيد مقيم
وارهي زين رنج و زين درد اليم
تا چو دريابي زماني بنگري
بعد از اين بر راه خود خوش بگذري
تا چو در بيني و سودا کم شود
اين همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز در بود؟
يا کسي اين راز هرگز بشنود؟
خيز و اندر بحر شو اين در بياب
خيز اين بشنو ز من زين سر متاب
گر بسي اينجا بيابي در کنون
عاقبت آيد بتو صرع و جنون
اين زمان در کار رنجي ميبري
غم بسي در پرده دل ميخوري
اين زمان در کار رنجي ميبري
غم بسي در پرده دل ميخوري
تا مگر بوئي بيابي از يقين
ليک هستي اين زمان اندر پسين
آنکه او در برد او غواص بود
در ميان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دريافت جانش زنده شد
در ميان خلق او داننده شد
سال ها بايد درون آب را
قطره بايد که آرد تاب را
سال ها بايد که دري شب چراغ
در صدف پيدا شود گردد چراغ
سال ها بايد که تا دري چنين
آورد بيرون و گردد مرسلين
در بحر کايناتست مصطفي
بر همه خلق جهان او پيشوا
او که خود دريست از درياي جود
همچو او دري نيايد در وجود
چون تمامت جزو و کل دريافت او
بر کنار بحر اين دريافت او
در درون بحر در حاصل کند
يا مگر از جان مراد دل کند
در او اندر کنار بحر بود
همچو در او دگر دري نبود
هم نباشد همچو او دري نفيس
قيمت او کي کند مرد خسيس
قيمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
اي در درياي وحدت آمده
کام خود از در معني بستده
اي تمامت غرقه درياي تو
در همي جويند از سوداي تو
جوهري بهتر ز دري لاجرم
ميخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوت آمدي
خلق عالم را تو رحمت آمدي
جوهري همچون تو کي بيند جهان
جوهر پيدا و از ديده نهان
جوهري و جوهري در کان دل
بلکه هستي جوهر هر جان و دل
اي ترا بحر عنايت در وجود
آفرينش پيش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت يافتي
در درياي حقيقت يافتي
در درياي صور کم قيمت است
آن ز هر کس ميتوان آورد دست
در درياي تو هرگز کس نيافت
ديدن جان تو هرگز کس نيافت
هم توئي روشن شده بحر يقين
در تمکين رحمه للعالمين
اي تو در درياي عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درين ره در مکنون آمدي
خرقه پوش هفت گردون آمدي
اي دل از درد وصالش شوق بين
هر زماني صد هزاران ذوق بين
در درون بحر او درها بسي است
ليک آن درها نه لايق هر کسي است
گر شوي ياران او را دوستدار
در کفت آرند در شاهوار
گر کني اين در او در گوش تو
دايما باشي ز کل بيهوش تو
گرچه او درهاست بيرون از شمار
گرچه او دريست از حق پايدار
هر که در درياي او آيد بحق
در بيابد از وصالش در سبق
چون درين دريا شوي بي خويشتن
کم شود آنجا ترا اين ما و من
بر کنار بحر بسيارند خلق
هر کسي در غوص رفته تا بحلق
در او جويند تا آگه شوند
از يقين در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زين بحر راز
وارهي يکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دري بدست
جهد کن تا ندهيش آسان ز دست
چون شود گم آنگهي از دست تو
غم بود پيوسته هم پيوست تو