حکايت عيسي عليه السلام با جهودان - قسمت اول

چون جهودان از قضا عيسي پاک
خواستندش تا کنند او را هلاک
عزم کردند آن سگان نابکار
تا درآويزند عيسي را ز دار
لفظ عيسي يک دو تن زان مردمان
فهم کردند از ميان آن سگان
قول عيسي را بجان کردند قبول
زانکه عيسي بود با راي و اصول
گفته بد عيسي که من پيغمبرم
از شما کلي بيکسر بهترم
من رسولم از خداي کردگار
کردگار و صانع پنج و چهار
در ميان جمله من روح اللهم
از کمال سر جانان آگهم
همچو من پيغمبري ديگر نبود
سر روح الله ما را در ربود
صورت من جان شده جانان بديد
همچو من ديگر کسي هرگز نديد
در نهان، سر هويدا يافتم
هر چه پنهان بود پيدا يافتم
من نيم باطل، که پيدا برحقم
صورت و معني و روح مطلقم
جان من در قرب معني راه يافت
اسم جان در جسم روح الله يافت
نطفه بودم در رحم گويا شدم
در ره جانان بکل بينا شدم
با شما ناطق شدم اندر شکم
گفتم اسرار نهاني در عدم
همچنان شرکست در جان شما
تا چه آيد بر تن و جان شما
بد در اسرائيل صاحب دانشي
پاکبازي بود با خوش خوانشي
چار صندوقي ز علمش ياد بود
از معاني جان او را داد بود
سالها تحصيل علمي کرده بود
نه چون ايشان راه حق گم کرده بود
دايما آنجاي خلوت داشتي
از بر آن قوم نفرت داشتي
در سلوک خويشتن در راز بود
عاشق جانان خوش آواز بود
نام او بد مصدر صاحب سلوک
دوستدار او بدي شاه و ملوک
زو بپرسيدند سر اين سخن
تا مگر پيدا شود راز کهن
گفت ما را در بر عيسي بريد
هر چه گويد بار ديگر بشنويد
پيش عيسي آمد و کردش سلام
کرد روح الله او را احترام
در زمان نزديک عيسي خوش نشست
گشت خاموش و لبان خود به بست
ناگهان عيسي درآمد در سخن
گفت اينجا گاه خاموشي مکن
تو نميداني که تا من کيستم
اندرين جا از براي چيستم
گفت ميدانم که تو پيغمبري
از همه خلق جهان تو بهتري
از کمال سر جانان آگهي
من يقين دانم که تو روح اللهي
هرچه گوئي راست باشد بي خلاف
روح روحاني توئي تو بي گزاف
دوست تر دارم ترا از جان خود
گر بود نزديک من هر نيک و بد
بد کسي باشد که نشناسد ترا
اين زمان هستي تو فخر انبيا
مرده را از خاک تو زنده کني
زآفتاب هر دو عالم روشني
ساکن درگاه روح الله شدي
از خدا داني بکل آگه شدي
گفت عيسي کاي مريد راستي
اين سخن خوب و لطيف آراستي
نيک گفتي از ميان تو مهتري
در کمال عقل از اينها بهتري
در نگر تا اين خسان از بهر من
چه همي جويند از دل قهر من
تا چرا بر دين من مي نگروند
اين سخنهاي خدائي نشنوند
قول حق از من ندارندي قبول
تو چه گوئي اندرين صاحب وصول
هر چه حق با من بگفت اندر نهان
باز گفتم از احاديث و بيان
قول حق از گفت من رد مي کنند
هر چه کردند با تن خود مي کنند
هرچه در انجيل آمد از خدا
سر اسرارست و گفتار خدا
هر که او اسرار جانان گوش کرد
جامي از جام هويدا نوش کرد
هر که او اسرار يزدان خوار داشت
گفت عيسي را بجان انکار داشت
جان ايشان از خدا نه آگه است
مي ندانند و بلاشان در رهست
قصد کشتن مي کنندم اين خسان
بي خبر از کردگار آسمان
هان بگو تا توبه از جان کنند
هر چه کردند اندر آن تاوان کنند
تا بلا زيشان بگرداند بکل
ورنه افتند اين مکان در عين ذل
مرد رفت و اين سخن ها باز گفت
هر چه عيسي گفته بد او باز گفت
آن سگان گفتند ما اين نشنويم
ما بدين و راي عيسي نگرويم
هر چه مي گويد ز خود ميگويد او
اعتبار خويشتن ميجويد او
گر چنانست اين که او پيغمبرست
در ميان ما کنون او رهبرست
معجزي از وي تمنا مي کنيم
اين سؤالست و نه غوغا مي کنيم
گر مراد ما برآرد اين زمان
قول او باور کنيم از جان جان
هست اندر شهر ما گوري کهن
نه سرش پيداست آن گور و نه بن
هست آن گوري کنون چون بيضه
در ميان گور ديگر رخنه
کس نميداند که اين گور که است
ليک گوري سهمناک و بس مهست
کس نميداند که اين گور که بود
پيشتر زين شهر ما، اين گور بود
گر بمعجز مر ورا زنده کني
تو شوي شاه و همه بنده کني
گر بمعجز تو ورا پرسي سخن
او بگويد با تو ز اسرار کهن
اندر آييم آنزمان در دين تو
بس نباشيم آنزمان در کين تو
هر چه فرمائي بجان فرمان کنيم
هرچه گوئي تو دگر ما آن کنيم
راست گردد اين زمان پيغمبري
از دگر پيغمبران تو سروري
گفت بنمائيد آنجاگه مرا
زين سخن چون کرده شد آگه مرا
آن زمان رفتند تا نزديک گور
آن گروهي مردمان با شر و شور
ديد عيسي سهمگين گوري عظيم
نزد آن استاد عيسي سليم
منظر آن گور از سنگ رخام
روشن و اسفيد چون روي حسام
نقشهاي خط عبري اندران
ديد عيسي بس عجايب آنزمان
پيش آنجا رفت و آن خط را بخواند
وي عجب عيسي از آن گريان بماند
بود بنوشته که اي عيسي پاک
چون رسي ما را دمي در روي خاک
اين نوشته بد که اي عيسي بخوان
راز ما را زين نوشته باز دان
تا ترا معلوم گردد حال من
باز داني سر بسر احوال من
تا ترا معلوم گردد اين زمان
باز داني حال من اي رازدان
من بدم شاهي ز دور آفرين
راه جو و راه دان و راه بين
شصت پيغمبر بد اندر دور من
نام من افتون شاه انجمن
روي عالم بود در فرمان من
هرچه بد اندر جهان، بد آن من
ششصد و چل پادشه از هر ديار
بود در فرمان من، من شهريار
من وطن در ملک يونان داشتم
لشکر و گنج فراوان داشتم
همچو من شاهي نبد با فر و هوش
پادشاهانم شده حلقه بگوش
در بسيط کشور شادي و کام
بوده ام اندر دو گيتي نيکنام
سي و شش قصر معظم داشتم
سلطنت را برتر از جم داشتم
نزد من بودند حکيمان جهان
جمله با گفتار و حکمت، خوش بيان
صد غلامم دايما همره بدند
جملگي از وقت من آگه بدند
هر زماني من مکاني داشتم
عيش دنيا را خوشي بگذاشتم
سالها در دور گردون دم زدم
داد خود از چرخ گردون بستدم
مر مرا بد ماه رويان بيشمار
شاد ميبودم در آن ملک و ديار
با حکيمان راز و صحبت داشتم
هر که آمد پيش عزت داشتم
هيچکس در دور من کشته نشد
خاک در خون هيچ آغشته نشد
هيچکس در دور من خود غم نديد
همچو من شاهي دگر عالم نديد
هيچکس در پيش چون من شه گله
مي نکردي از کسي در ولوله
نعمت دنيا نماند با کسان
عمرو شاهي هم نماند جاودان
بشنو اين احوال تا آگه شوي
اين رموز بس عجايب بشنوي
يک برادر زاديي بد مر مرا
دوستر بودي ز جان و دل مرا
تو خطي با عارضي مانند ماه
نزد من بودي ورا بس عز و جاه
هرچه آن من بد آن وي بدي
مشکل من زو همه آسان شدي
لشکر و گنجم همه در دست او
بود زان من ولي پيوست او
حکم از ان او بدي بر حکم من
هر چه کردي بودي اندر حکم من
گاه رزم و کين چو دستان بود او
هر دم از نوعي بدستان بود او
هر دياري را که بد دشمن مرا
پشت لشکر بود و جان و تن مرا
پيش من بودي چه در روز و چه شب
مرد حکمت بود با راي و ادب
در همه وقتي ورا کردم امين
مثل او ديگر نبود اندر زمين
اول کار او چو از مادر بزاد
بابش از دنيا برفت آن پر ز داد
باب او مردي بزرگ و کامگار
همچو من بود او شه و هم شهريار
ترک شاهي کرده بد با عز و ناز
از براي کردگار بي نياز
خلوت از بهر خدا او کرده بود
روز و شب آن جايگه خو کرده بود
شب همه شب بود بيدار جهان
از خدا غافل نبودي يکزمان
اربعين آنجا بخلوت داشتي
هيچ کس نزديک خود نگذاشتي
جمله شب در نماز ايستاده بود
نه چو من در بند باغ و باده بود
هر حکيمي را که بودي در جهان
پيش او رفتي و پرسيدي نهان
کين چه فقرست و چه ترکست اين بگو
ترک شاهي کرده اي نيک خو
جمله ملک و ديارت آن تست
کرده آن را ترک آن هم زان تست
خيز و بيرون آي و ديگر اين مکن
از حکيمان پند گير اين يک سخن
حکمت مطلق، نه بيند رنج و غم
حکمت جاني برونست از عدم
چند سوزي اندرين جاي دژم
او فتاده در غم و رنج و الم
اندرين خلوت بگو احوال چيست
عاقبت اسرارگو اين حالت چيست
کشف چه کردي بگو اندر دلت
چه گشاده گشت راز مشکلت
اينسخن با من بگو از بهر حق
کين شبت آخر چه باشد بر سبق
گفت ايشانرا که عمري در غمم
اندرين خلوت ز بهر ماتمم
آنچه من دانم حکيمان جهان
کي بدانند اين زحکمت شد عيان
راز من کي خود بداند هر حکيم
راز ما ميداند الله رحيم
آنچه من دانم درين خلوت سراي
حق مرا اين جايگه شد رهنماي
اي حکيمان گوش داريد اين سخن
کين عجب رمزيست ز اسرار کهن
اي حکيمان از دلم آگه شويد
جمله بر گفتار رازم بگرويد
اين برادر کاندرين عالم مراست
نور هر دو ديده و جانم مراست
اين برادر صاحب عالم شدست
فارغ از اسرار ما هر دم شدست
اين برادر کشته عشق منست
نزد من اسرار اعيان روشنست
خلوت اينجا بهر اين ميداشتم
خويشتن را در يقين ميداشتم
اندرين دولت بديدم آفتاب
يکشبي بيدار بودم من بخواب
ماهروئي آمد از ديوار و در
گفت با من رازهاي بي شمر
قصه و احوال من يکسر بگفت
گوش من اين سر پر معني شنفت
گفت با من راز از فرزند من
از برادر قصه و پيوند من
گفت با من آنچه احوال منست
سينه پر از دانش و قال منست
حکم کرده مر خداوند جهان
کو بهر رازي که بودي غيب دان
ليک هر چيزي که خواهد آن بدن
آن هم از حکم ازل خواهد شدن
اي حکيمان ترک کردم جمله را
چون مرا گفتند اسرار خدا
يک دو روزي کاندرين روي جهان
باشم از حکم خداي آسمان
در سوي خيل و حشم خواهم شدن
پيش فرزندان و زن خواهم شدن
گفت با من راز حق آن ماه روي
ليک آخر گفت پيش شه بگوي
چون خبر داد او مرا برخاستم
شهر را از بهر او آراستم
بود يکسال تمام اندر حرم
بود اندر شهر شادي دمبدم
يک زني بد مر برادر را نکوي
بر صفت ماننده مه خوبروي
راز داني صاحب رمز و اصول
در ميان قوم مانده او قبول
هر که از وي حاجتي ميخواستي
حق تعالي کار او آراستي
چشم عالم همچو آن زن پارسا
هم نديد و هم نه بيند سالها
گشت آبستن بحکم کردگار
بشنو اين سر خداي کامکار
چون گذشت او را شبي از سر گذشت
مهر و ماه او همه غم در نوشت
زاد فرزندي چو ماه آسمان
کس چه ميداند از اسرار نهان
ماهروئي سرو قدي نازنين
کرد پيدا صانع از ماء مهين
بعد يکماهش پدر اندر گذشت
مادر از دنبال او هم درگذشت
اين پسر نه ماهه شد از حکم حق
بر سر او بود ما را اين سبق
گشت شش ساله ز حکم کردگار
کو خداونديست مان پروردگار
بعد از آن کردم ورا اندر کتاب
بود سالش عين ايام شباب
سعي من کردم مر او را بي حساب
تا برون آيد بديوان از کتاب
راي ملک و پادشاهي خواست کرد
هر چه بودش راي از من راست کرد
هر چه بد از وي نکردم من دريغ
تا که شد او صاحب کوپال و تيغ
هر دمش کاري دگر در پيش بود
هر دم او را سلطنتها بيش بود
هر دم از نوعي دگر آمد برون
بود پيش لشکر من ذو فنون
لعبها و پيشه ها دانسته کرد
هر چه او ميکرد بس دانسته کرد
جان من از شوق او بد شادکام
زانکه دنيا داشتم بس شادکام
جان من از شوق او مي سوختي
هر دم از شادي رخم افروختي
پهلواني گشت همچون پور زال
بود اندر پهلواني بي مثال
من ازو در امن و او در خون من
کس چه ميداند که چونست اين سخن
کس نبود اندر همه روي زمين
همچو صاحب قران و آفرين
ملک من زو گشت يکسر پرخروش
ديک ملک من بدي از وي بجوش
ملک من زو گشت بس آراسته
گر چه بودم نعمت و هم خواسته
گرچه ما را اين جهان پرکام بود
زو مرا پيوسته ننک و نام بود
من چه دانستم که اويم دشمنست
در پي قصد من و خون منست
بد وزيري مر مرا مردي بزرگ
در همه کاري ابا هوش و سترگ
در همه فن خرده دان و خرده گير
بود حاکم گرچه او بودي وزير
حکمت و طب داشت بي حد و قياس
در بزرگي بود او مردم شناس
با حکيمان دائما بودي مقيم
زيرک و دانا و خوش قول و حکيم
بس کتبها را که او برخوانده بود
رمزها از خويشتن بر رانده بود
بس کتب از خويش کردي پايدار
در علوم او بدي عالم نظار
ملک من زو بود با راي نظام
در همه کاري بدي با فر و کام
اين برادرزاد من اندر حرم
دايما بودي نشسته در برم
مر مرا يک زن بدي چون آفتاب
قد او چون سرو، رو چون ماهتاب
مشک موئي، مشک بوئي، مهوشي
روح افزائي، لطيفي، دلکشي
پارسائي مثل او ديگر نزاد
تا که بنياد جهان ايزد نهاد
همسر و هم زاد من بودي مدام
کار و بار من ازو با احترام
او نظر از روي او پنهان نکرد
عاقبت برجاي او آن بد بکرد
بشنو اي عيسي تو اين اسرار من
تا عجب ماني تو اندر کار من
گفت عاشق بر زنم اين سست پي
در فعالش بيخبر بودم ز وي
در حرم يک روز بود او با وزير
پيش ايشان آمد آن بدر منير
پيش شان پنهان خوان آراسته
بود از هر نوع آن آراسته
پيش شان بنهاد خوان و بازگشت
با وزير آن بد قدم همراز گشت
گفت من رازي که دارم در دلم
با تو تقريري کنم زين مشکلم
زانکه تو مردي حکيمي رازدان
قصه درد دلم را باز دان
چاره درد من بيچاره کن
راز من تو بازدان و چاره کن
عاشقم من اينزمان از جور شاه
او نمي آرد سوي من سر براه
چند بفريبم ورا از هر صفت
با تو گفتم اين زمان من معرفت
گفت با وي اين چه رمزست اين مگوي
آنچه با من گفته ديگر مگوي
حق شاه اينست با تو بي وفا
اين مگو ديگر بترس از ماجرا
ورنه زين سر شاه خود آگه شود
اين سخن را از کسي گر بشنود
کار افتد در خلل ناگه ترا
شه کند بيرون ازين جاگه ترا
در زمان برخواست او از جاي خود
پس وزير آورد زير پاي خود
کارد بر حلق وزير آنگه نهاد
چشمه خون پس ز حلقش برگشاد
چون زنم آمد بديد آن سر حال
اوفتاد اندر حرم بس قيل و قال
دست زد تا زن در آرد پيش خود
زانکه عاشق گشته بود و بي خرد
پس کنيزان گرد او اندر شدند
جملگي در قصد خون او بدند
پس زن اندر آنزمان فرياد کرد
زانکه آن سگ از جفا بيداد کرد
سر بريد از تن ورا اندر حرم
بر کنيزان تاخت با جور و ستم
او کنيزان را بسي سر زخم کرد
آنچنان کرد آن سگ و هم غم مي نخورد
سوي من ناگاه آوردند خبر
جان من زان گشت حالي بر خطر
کردم آهنگ جدل در پيش او
پر ز درد و پر زکين و فتنه جو
با سپاهي بيعدد در پيش قصر
روي بنمودم که بودم شاه عصر
تا قصاص خود کنم زان شوم باز
در نهان گفتم که اي داناي راز
داد من بستان از اين ميشوم شوم
گرنه زو ويران شود اين مرز و بوم
چون رسيدم لشکري ديدم عجب
هم از آن خود پر از مکر و تعب
مکر کرده بود زير نردبان
تا مرا آنجا بگيرد ناگهان
ناگهان ديدم که آن بد اصل جست
در پس پشت و دو دست من به بست
لشکر از هر سوي بر من تاختند
چون به بستندم به پشت انداختند
بر نشست و بانگ زد آنجا که بود
ناگهان لشکر از آنجا راند زود
بود صحرائي مرا در پيش شهر
آوريد آنجا مرا از زهر و قهر
گفت لشکر را شما را شاه کيست
اخترانيد و شما را ماه کيست؟
جمله لشکر پيش بودندش سجود
چشم من حيران در آنجاگه ببود