حکايت شاهباز و صياد

شاه بازي بود پرها کرده باز
بود پران در هواي عز و ناز
دايما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
خوي با مرغان ديگر کرده بود
روي در هر جايگه آورده بود
هر زماني در سرايي مسکنش
هر زماني در جهاني مأمنش
زحمت مرغان ديگر او نداشت
هر زمان در مسکني سر ميفراشت
از قضا يکروز مرغي چند ديد
از هوا در سوي آن مرغان پريد
جايگاهي بود خوش آن مرغزار
مسکني جان بخش و آبي خوشگوار
سبزه زاري همچنان باغ ارم
باغ جنت جايگاهي بس خرم
ميوه هاي رنگ رنگ از شاخسار
او فتاده در ميان جويبار
چون بهشت آن جايگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرايي ماه وش
مسکني خوش بود و جايي بس شريف
وندر آنجا بد درختان لطيف
بلبل و قمري در آنجا بيشمار
بر نشسته بر سر هر شاخسار
عکه و دراج با طوطي و زاغ
مي پريدند اندر آن وادي باغ
سبزه هاي خوب و خوش رسته در آن
چشمه هاي نازنين، آب روان
سيب و نارنج و ترنج و به بسي
ميوه هاي رنگ رنگ آنجا بسي
اينچنين جاي لطيف و نازنين
چون بهشتي بر صفت پر حور عين
شاهباز از روي چرخ آنجا بديد
بانک آن مرغان در آنجاگه شنيد
در نشاط آمد چو آنجا جاي ديد
چون بهشتي مسکن و ماواي ديد
خواست تا آبي خورد از جويبار
بيخبر بود او که بد دام از کنار
شاهباز آن جايگاه خوش بديد
يکزمان آن جايگه او آرميد
کرد با مرغان ديگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نيک و بد
در شد آمد در کنار آب جوي
آمده آن مرغکان در گفت و گوي
از قضا آنجا يکي مردي ضعيف
دام کرده تن نزار و دل نحيف
تا مگر مرغي فتد در دام او
گشته پنهان در ميان آب جو
ديد شهبازي که آمد پيش دام
گفت پيدا گشت آنجاگاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمين رفتار داد
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشيد او دام و پايش هر دو بست
شاهباز از جاي خود پرواز کرد
پاي ها در بند و پرها باز کرد
خواست تا پرواز گيرد شاهباز
پايها را ديد اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پاي من در شست شد
ايدريغا باز ماندم در تعب
باز ماندم اندرين سر عجب
چون کنم زين جايگه پرواز من
کي رهائي يابم از وي باز من
چون کنم من تا رهائي باشدم
زين چنين بندي جدائي باشدم
چون کنم تا خود برون آيم ازين
من چه دانستم که افتم در کمين
چون کنم زين بند چون آيم برون
که درين باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اينجا جان برم
پاي خود آرم برون و بر پرم
چون کنم صياد آمد پيش من
تا نمک ريزد بچشم ريش من
چون کنم من، چون کنم بسيار گشت
باز خوف و ترس با او يار کشت
چون کنم ايدل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اينست راه
چون کنم ايدل چو حکم يار هست
ميشوم اين جايگه من پاي بست
مرد صياد آمد آنگه در برش
دست کرد و بر گرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد ديگر بار قصه باز کرد
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صيادش شده دل شادکام
گفت اين را من به پيش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
اين چنين شهباز هرگز کس نديد
بخت تو صياد ناگه شد پديد
يافتي کام دل اکنون شاد باش
بعد از اين از آن دهان آزاد باش
يافتي چيزي که آن همتاش نيست
چست باش و اندرين جاگه مايست
هيچ صيادي چنين بازي نيافت
همچو تو آواز و آغازي نيافت
هيچ صيادي چنين شاهي نديد
اين چنين گنجي بناگاهي نديد
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خويشتن را پيش سلطان افکنم
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گويم اينزمان من سر گذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
در خوشي بينند جسم و جان من
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمي را شاديي اندر پي است
چون گذشتي از بهار آنگه دي است
شاد باش و راه را در پيش گير
آنگه از سلطان مراد خويش گير
هر دو پاي شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جاي جست
در قفس کرد آنگهي شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
چون درآمد پيش فرزندان خويش
شاهباز آورد ايشانرا به پيش
زن ازو پرسيد کاين باز آن کيست
راز اين با من بگو اين حال چيست
گفت اي زن شاد شو کاين زان ماست
حق تعالي کرد ما را کار، راست
سالها خونابه پر خورده ام
رنجها در دام بازي برده ام
تا که امروز اين مرا آمد بدام
از شه عالي بيابم کام و نام
آنشب او را در قفس کردش بخواب
روز ديگر چون برآمد آفتاب
يک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن يک بندش اندر برنهاد
بر گرفت و پيش سلطان آوريد
شاه آن شهباز خود چون بنگريد
اي عجب کان باز آن شاه بود
هم وزير شاه از آن آگاه بود
شاه گفت اين از کجا بگرفته است
اين ازان ماست زينجا رفته است
مدتي شد تا برفت از دست من
اين زمان افتاد اندر شست من
اين کجا بد از کجا دريافتي
مژدگاني اين زمان در يافتي
من ترا زرو گهر چندان دهم
منت اين کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجينه دار
گفت اکنون پيش آور تو کنار
بيست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت اي مرد عزيز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هر چه او ميخواست او آسان بداد
بيست اسب و سي غلام ديگرش
داد با چندين زمين و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه ديد
خويش را از ماهي اندر ماه ديد
گفت شاها اين همه هم زان تست
بنده مسکين هم از فرمان تست
مر مرا از خويشتن مفکن تو دور
تا برم نزديک تو صاحب حضور
صحبت شه کرد آنجا اختيار
گشت صياد حقيقت بختيار
هر دمش صياد دولت پيش بود
در ميان عز و دولت بيش بود
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزديک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نه
سخت معذوري که مرد ره نه
هر زمان در خويش عزت بيش کن
چاره اين درد جان ريش کن
اي تو شهباز و ز شه گشته جدا
در ميان خلق گشته مبتلا
مر ترا معذور دارم اينزمان
گرچه تو ماندي جدا از جان جان
اي گرفتار بلاي جان خود
کي تو دريابي کمال جان خود
شاهباز حضرت قدسي به بين
ذره از راه خود شو در يقين
تا ترا راهي نمايد ذوالجلال
صورت و معني شوي تو بي زوال
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز اين در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببين
آينه کن جان، رخ جانان ببين
تا زماني روي او يابي مگر
چند باشي اندرين خوف و خطر
اي صلابت را ز ره بردار تو
ديده جان يقين بگمار تو
شاهباز جان ترا آمد مدام
ليک قدر او ندانستي تمام
صاحب اسرار شو چندين مپيچ
صورتت بفکن منه تو دل بهيچ
عاشق آسا در طواف کعبه آي
زنک شرک و کفر از دل برزداي
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوي درگاه نه
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوي اندر دو عالم نيک نام
چون تو نزد شاه آيي مردوار
شاه بنمايد ترا روي از ديار
اين نهان رازيست درياب اي پسر
اين عجب سرست و راز اي بيخبر
هر که او را بخت و دولت يار شد
از جمال شاه برخوردار شد
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشيد و نور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر يقين
دل منه بر کفر و بيرون شو ز دين
شاهباز لامکان ذات شو
خيز و تو همراه با ذرات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرينش جمله را پست آورد
اين سخن حقا که از تهديد نيست
اين ز ديده ميرود، تقليد نيست
زير هر بيتي جهاني ديگرست
اين سخن را ترجماني ديگرست
خيز و يکدم شو به پيش شاهباز
تا مگر بيني تو روي شاه باز
شاهباز شاه را نشناختي
خويش در دام صور انداختي
شاهباز عالم جانان توئي
يک دو روزي در صور مهمان توئي
شاهباز هر دو عالم مصطفي است
منبع تمکين و مقبول صفاست
شاهبازي کز دو عالم پيش بود
مرهم درد دل درويش بود
عشق بازي کرد با ما ذوالجلال
دام گاهي کرد اشيا را جمال
دام گاه جسم و دل از عقل ساخت
عشق بازي با چنين دامي بباخت
هيچکس از دام او آگه نبود
جمله يک ره بود ديگر ره نبود
دامگاهي کرد صياد ازل
گسترانيد آنگهي دام امل
اين جهان چون بوستاني بود خوش
مرغزاري خرم و سرسبز و کش
جايگاهي چون بهشت شادمان
ليک اينجا کس نماند جاودان
هست اين دنيا سراي بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
دامگاه شاهبازان يقين
دامگاه عقل و فضل خويش بين
دامگاه سالکان و عاشقان
ليک گشته بيخبر يکسر از آن
دامگاه اين نقش و صورت آمدست
جايگاهي پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسير
جاي تشويش است و جاگاهي عسير
خواست تا آنجايگه دامي کند
تا ابد آن جايگه نامي کند
گر نميدانست کاينجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازي کان نخواهد شد بدل
اولين اين دام آدم صيد کرد
جان او را هم بدينسان قيد کرد
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفي
آن رفيع اصل و اشيا را وفي
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معني باز کرد
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اينجاي من تقرير ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بي زمان آمد بسوي اين زمان
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه ميکرد جز يک ره نبود
از طبيعت بيخبر بود و حواس
راه عزت کرده بي حد و قياس
زان جهان حيران بسوي اين جهان
آشکاراتر ز نور اما نهان
هفت پرده بر بريد از کاينات
تا رسيد و ديد اجرام صفات
چون سوي آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بيخبر بد کين چه جاي خوف جاست
مي ندانست او که اين جاي بلاست
راه دور و نفس پيچاپيچ بود
چون بديد او بود، باقي هيچ بود
راه ديد و گام زن شد رو بکام
بيخبر بودي وي از صياد و دام
اندر آنجا ديد مرغان حواس
گشته پران جمله بيحد و قياس
اندر آنجا ديد آب و سبزه زار
اندر آنجا ديد سرو و جويبار
اندر آنجا ديد اشجار و نبات
جاي معمور ومکاني با ثبات
ليک آدم عقل و حس اول نداشت
از پي عشق او نظر را برگماشت
چون نباشد صورتت با نور جان
کي بود عقلت در اسرار و عيان
شاهباز جان بر سلطان بري
شاه را با شاهبازش بنگري
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهي ز دست
اي ندانسته تو قدر شاهباز
مي بخواهي رفت نزد شاه باز
شاهباز جان خود بفروختي
خرمن عمرت تمامي سوختي
اي گرفتار آمده در بند و دام
هيچ از معني نديده جز که نام
اي گرفتار آمده در بند تن
مي ندانستي تو قدر خويشتن
شاهباز جان دگر نايد بدست
گر بگريي خون، تو جاي اينت هست
دام دنيا بند در پايت فکند
هر زمان از جاي برجايت فکند
دام دنيا بود صياد اين وجود
شاهباز جان ازين آگه نبود
صورت حسي تمامت دام دان
خويشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا برپري زين دامگاه
چون ز دام آئي روي در پيش شاه
عاقبت در پيش شه خواهي شدن
راز دار حضرتش خواهي بدن
شاه رابشناس از دام آبرون
تا شوي در حضرت او ذوفنون
شاهباز جان کسي داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسي بشناختست
کاين دو عالم را بکل درباختست
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او هميشه جاودان مطلق بود
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فيه من روحي نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤيد آمدست
شاهباز جان محمد يافتست
کوسر از ملک دو عالم تافتست
قدر او دانست اين شاهباز را
او بديد اين رتبت و اعزاز را
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئي از کونين جان بربود او
شاهباز جان خود را صيد کرد
هر دو عالم را بيکدم قيد کرد
شاهبازي همچو او ديگر نبود
از دو عالم جاي او برتر نمود
خويش را کل ديد و کل را خويش ديد
همچنان کز پس بديد از پيش ديد
بد طفيل خنده او آفتاب
گريه او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتداي اين جهان و آن جهان
شاهباز حضرت قدس جلال
کي بداند مرورا حس و خيال
شاهبازي بود پيشش جبرئيل
جان و جسم و روي و دل کرده سبيل
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و او زان همه
شاهباز جمله و ختم رسل
خويش را افکنده اندر عين ذل
شاهباز جان تو، زو شد پديد
صورت حسي ندارد آن کليد
گر نه او بودي نبودي جان تو
اوست سرخيل ره و برهان تو
شاهباز جانها اويست و بس
آفرين بر جان پاکش هر نفس
شش جهت ديده قياس عقل کل
در صفات خود فرومانده بذل
بيخبر زين جا و زانجا باخبر
گنج مخفي را نباشد پا و سر
روح قدسي را طبيعت کي بود
انبيا را جز شريعت کي بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه مابين هوا و خاک بود
عاقبت چون سوي اين دنيا رسيد
جمله مرغان روحاني بديد
نه وجودي بود نه صورت نه جان
ليک مشتق گشته از او جان جان
دامگاه خود بديد از روي عقل
اين سخن ني فهم داند کرد نقل
اين سخن از رمز اسرار عيان
زير هر بيتيش صد گنج نهان
اندرين اسرار، گر بوئي بري
توالست از جان جانان بشنوي
نفس اين اسرار نتواند شنود
گوئي از کونين نتواند ربود
اين بگوش عقل و دل بايد شنيد
اين بچشم جان و دل بايدش ديد
اينسخن اندر کتابت نامدست
اينسخن پيش از وجود دل بدست
اينسخن جانان مرا تعليم کرد
اين کسي داند که جان تسليم کرد
اينسخن غواص معني دلست
از بحار لامکان آمد بشست
اينسخن گفتار عقل انبياست
اينسخن از حضرت جود و ضياست
اين کسي دانست کز خود در گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
اين کسي داند که بي خوف و رجاست
اين کسي داند که بر صدق و صفاست
اين کسي داند که او عاشق بود
در فناي عشق کل صادق بود
اين کسي داند که اول ديده است
خويش از دنيا معطل ديده است
اين کسي داند که جز جانان نديد
اندرين جاگاه جسم و جان نديد
اين کسي داند که اندر کل بود
جملگي ديده پس آنگه کل بود
اين کسي داند که وقت انبيا
روي بنمايد ورا بي منتها
اين کسي داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مي نازد او
اين کسي داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلي خوش شود