آغاز کتاب اشترنامه

يک دمي اي ساربان عاشقان
در چرا آور زماني اشتران
اندرين صحراي بي پايان درآي
تا درين ره بشنوي بانگ دراي
تا در آنجا جمع گردد قافله
سوي حج رانيم ما بي مشغله
کعبه مقصود را حاصل کنيم
در تجلي خويش را واصل کنيم
عقبي بر شيمه اين ره زنيم
حلقه بر سندان دارالله زنيم
روي در صحراي عشاق آوريم
ياد از گفتار مشتاق آوريم
باز سرگردان اين صحرا شويم
در درون کعبه ناپروا شويم
اين چنين ره راه مشتاقان بود
تا ابد اين راه بي پايان بود
ايدل آخر جان خود ايثار کن
يک دمي آهنگ کوي يار کن
ره روان رفتند و تو درمانده
حلقه در زن، که بر در مانده
اشتران جسم در صحراي عشق
مست مي آيند در سوداي عشق
همچو ايشان گرم رو باش و مترس
اندرين ره سير کن فاش و مترس
هر کجا آيي فرود آنجا مباش
اين دويي بگذار و جز يکتا مباش
بعد از آن در گرد اين صورت مگرد
همچو دري باش در درياش فرد
تا که از ملک معاني برخوري
از سر سررشته خود بگذري
پس مهار عشق در بيني کني
بعد از آن آهنگ يک بيني کني
بر قطار اشتران عاشق شوي
در درون کعبه صادق شوي
دير صورت زود گرداني خراب
تا بتابد از درونت آفتاب
در محبت تا که غيري باشدت
در درون کعبه ديري باشدت
بحث با رهبان ديري برفکن
طيلسان لم يکن در سر فکن
تا ترا معلوم گردد حالها
باز داني زو همه احوالها
در بن اين بحر بي پايان بسي
غرق کشتند و نيامد خود کسي
کس چه داند تا درين دير کهن
چند تقدير آوريدند از سخن
جايگاهي خوفناکست اين مکان
وامايست و اشتران زينجا بران
تا مگر در کعبه جانان روي
در مقام ايمني خوش بغنوي
کعبه جانها مکاني ديگرست
اين زمان آنجا زماني ديگرست
اين رهي بس بي نهايت آمدست
تا ابد بيحد و غايت آمدست
پاي دل در پيچ و بس مردانه باش
در جنون عشق کل ديوانه باش
راه اينست و دگر خود راه نيست
هيچ دل زين راه ما آگاه نيست
ره روان دانند راه عشق را
کز دو عالم هست اين ره بر ترا
راه عشقست اين وراه کوي دوست
راه رو تا دررسي در کوي دوست
کعبه عشاق را درياب زود
جمله ذرات شان اين راه بود
اين ره اندر نيستي پيدا شدست
اين چنين ره راه پرغوغا شدست
راه دورست و دمي منشين ورو
ره يکي است و تو ره مي بين ورو
جهد کن تا اندرين راه دراز
گرم رو باشي نماني مانده باز
جهد کن تا هيچ غيري ننگري
تا ز فضل جاوداني برخوري
جهد کن تا تو بماني برقرار
زانکه بسيارست گل با زخم خار
سالکان پخته و مردان دين
عاشقان بردبار راه بين
اندرين ره رازها بر گفته اند
در معني را بمعني سفته اند
گم شدند اول ز خود پس از وجود
لاجرم ديگر ره رفتن نبود
باز بعضي در صور يک بين شدند
باز بعضي مانده و خودبين شدند
باز بعضي در گمان و در يقين
همچو بلعم مانده نه کفر و نه دين
باز بعضي خوار مانده در جنون
باز بعضي گفتشان آمد فنون
باز بعضي در زمين، خوار از تعب
باز ماندند از صورها در عجب
باز بعضي از کتبها دم زدند
داد خود از صورت حس بستدند
باز بعضي در شراب و در قمار
باز ماندند اندرين پنج و چهار
باز بعضي خوار و ناپروا شدند
در ميان خلق، تن رسوا شدند
باز بعضي تن ضعيف و جان نزار
خرقه در فقر کردند اختيار
باز بعضي در عجايبهاي راه
باز استادند در جنب گناه
باز بعضي کنج بگزيدند و درد
تا فناي شوق آيد در نبرد
باز بعضي غرقه آتش شدند
باز افتادند و دل ناخوش شدند
باز بعضي باد کبر از سر برون
آوريدند و شدند ايشان زبون
باز بعضي آبروي خويشتن
عرضه دادند از ميان انجمن
باز بعضي زرق و سالوس آمدند
اندرين ره بس بناموس آمدند
باز بعضي عالم منطق شدند
از مقام الکني ناطق شدند
باز بعضي ناطق و پرگو شدند
در بر چوگان تن، چون گو شدند
باز بعضي در جدل جهال وار
آمدند و قيل کردند اختيار
باز بعضي حاکم دنيا شدند
فارغ از دانستن عقبي شدند
باز بعضي عدل کردند از يقين
آنچه حق فرموده است از راه دين
باز بعضي دزد و هم رهزن شدند
عاقبت اندر سر اين فن شدند
باز بعضي کنج کردند اختيار
تن فرو دادند در صبر و قرار
باز بعضي عقل را عاشق شدند
در مقام عقل خود صادق شدند
باز بعضي در مقام بيخودي
عشق آوردند در الاالذي
باز بعضي عاشق و حيران شدند
در ره توحيد، بي برهان شدند
اين ره کل دان و باقي هيچ دان
اين ره جدست و باقي پيچ دان
گر درين راه اندر آيي يکدمي
حيرت جان سوز بيني عالمي
چند خفسي خيز و ره را ساز کن
يکزمان اندر يقين پرواز کن
برگذر زين چار طبع و شش جهت
تا به بيني کل جان، در عافيت
کعبه عشاق يزدانست آن
ره نداند برد جسم، الا بجان
گر درين رهها، نه تو راه بين
باز ماني دور افتي از يقين
هر کسي در مذهب و راهي دگر
هر کسي چون دلو در چاهي دگر
آنکسان که ديگ سودا مي پزند
هر يکي اندر هواي ديگرند
آنکه او در قيد دنيا مبتلاست
او کجا مستوجب راه بقاست
آنکه در تحصيل دنيا باز ماند
در ميان چار طبع آز ماند
آنکه او مستغرق عرفان بود
بر سر خلق جهان سلطان بود
آنکه او شايسته آيد پيش شاه
کي تواند کرد در غيري نگاه
آنکه او در صحبت سلطان بود
هر چه گويد پادشه را آن بود
آرزويي نکندت تا جان شوي
بعد از آن شايسته جانان شوي
راز سلطان گوش داري در دلست
حل شود اين جايگه هر مشکلست
هر که او در پيش شه شد رازدار
زان توان دانست هر ترتيب کار
راه کن تا بر در سلطان شوي
ورنه تو چون چرخ سرگردان شوي
راه کن در گفت وگوي تن ممان
سر اسرار حرم را باز دان
چاره در رفتن اين ره بجوي
قافله رفتند و ما در گفت وگوي
قافله رفتند و تو در خوابگاه
کي تواند کرد، مرد خفته راه