برآمدن بر منبر وحدت از راه دل

يک زمان اي روح روحاني قدس
پاي بيرون نه ازين دير سدس
خيمه دل ماوراي دير زن
بود با نابود کل سير زن
اين بت و رهبان طبعي خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن اين بتهاي نقش آزري
چند باشي در مقام کافري
اين مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نيستي
هر چه پيش آيد درو وانيستي
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان مي شنو تو بي سخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبي دهد اي خشک لب
از حيات طيبه جاني بياب
صورت مايي بکن يکسر خراب
چون وصال کعبه دل يافتي
راز معشوق از ميان دريافتي
کعبه همچون ذات کل يکسان نمود
شش جهت يک سوي را ميدان نمود
ذات مخفي دان يقين اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاينات
صورت و معني يکي گردان بهم
تا زني بر کاينات دل علم
اين صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
آن يکي بد اين دو شد اسم عدد
اين عدد پيدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته يکسر ليک هر يک برده اسم
پرده اول قمر دارد مقام
تير گشته بر دوم صاحب مقام
بر سيم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
پنجمين مريخ را باشد ببين
از براي جان تو در خشم و کين
مشتري جامه کبود اندر ششم
پاي تا سر در تحير گشته گم
در سلوک هفتمين دايم زحل
تا کند او مشکلات چرخ حل
هشتمين وادي توحيد آمده
اين همه آنجاي باديد آمده
هر يکي در گردش از بهر تواند
روز و شب در کينه و مهر تواند
هر زمان در منزلي ديگر شوند
در طلب حيران درين ره ميروند
با تواند و بي تواند آن جايگاه
صورت مايي ترا گم کرده راه
در تک اين دير حيران مانده
چون کنم دربند و زندان مانده
از وجود خويش فاني شو دمي
تا دل ريشت بيابد مرهمي
بت پرستي ميکني در دير تو
وين همه گردان شده در سير تو
بت پرستي ميکني اي بي خبر
هر زمان بر صورتي داري نظر
بت پرستي ميکني و کافري
تو مگر مزدور نقش آزري
هر چه داري در نظر بت آن بود
بت پرستي مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهيم دين
تا زني دم لا احب الافلين
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهيم يکدم بر متاب
بر مشو سوي فلک نمرودوار
ورنه افتي در نجاست زار و خوار
در نجاست او فتي تو سرنگون
آنگهت ابليس باشد رهنمون
اي گرفتار بلاي جان و تن
مانده سرگردان طبع خويشتن
اين فلک سرگشته تر از آسياست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشيده ازين
در گمان و در خيال و در يقين
سالها گرديده در شيب و فراز
تا زماني پي برد در صنع راز
هم حکيمان جهان حيران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
هر کسي کرده کتابي در نجوم
يادگاري ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کي خواهي شدن
همچواو در حکم کي خواهي بدن
عاقبت عقرب مرورا نيش زد
او بديد از پس وليک از پيش زد
اين همه نقشي بود چون بنگري
چهد کن تا يک زمان زين بگذري
در دم آخر بداني کاين چه بود
اين نمودارت ازينجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبيعت دور شو
تو نميداني که بهر چيستي
اندرين ره از براي کيستي
اين همه بهر تو پيدا کرده اند
دايما حيران پس اين پرده اند
صورت تو زاده ايشان شدست
جان تو در پرده ها پنهان شدست
در پس اين پرده ها بازي مکن
در هواي خويش طنازي مکن
پرده ها را بردران پرده مدر
بر گذر زين پرده هاي پرده در
چند خواهي بود اينجا پرده باز
يک زماني برفکن اين پرده باز