آغاز اشترنامه

ابتدا بر نام حي لايزال
صانع اشياء و ابداع جلال
آن خرد بخشي که آدم ذات اوست
جمله اشيا مصحف آيات اوست
خاک را بر روي آب او گستريد
عقل و جان و دين و دل زوشد پديد
کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشيد اندر و تابان بکرد
آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد
جسم را از خاک و آب او آفريد
روح را از باد و آتش پروريد
روح پنهان گشت و تن پيدا نمود
از يدالله اويد بيضا نمود
اول و آخر نبد غيري ورا
هر چه بيني اوست اين بس مر ترا
آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دايما گردان شده از ذوق او
هر چه بيني ذات يزدانست و بس
ميدهد بر اين گواهي هر نفس
اولين و آخرين ذات ويست
نحن اقرب گفت آيات ويست
هر چه آورد از عدم پيدا نمود
صورت جز وي همه اشيا نمود
آفتاب از نور او يک ذره دان
پرده دار از نور او شد آسمان
ماه گشته سالکي اين نور را
ميدهد هر روز نور او حور را
اندرين ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته
هر زمان در منزلي ديگر رود
گاه بي پا و گهي بي سر رود
کوکبان چرخ حيران گشته اند
با فلک در رقص گردان گشته اند
چرخ مي خواهد که اين سر پي برد
ليک هرگز ره بصنعش کي برد
خاک را اين سر مسلم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست
هر چه پنهان بود از وي فاش شد
بود معني نقش صورتهاش شد
قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست
باد خدمتکار کوي خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد
عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پيدا شد ز جان دردمند
آب شد آئينه کلي بديد
علو و سفل از يکدگر شد ناپديد
هر چهار آمد پديد از هر چهار
صدهزار آمد برون از صدهزار
عقل صورت بين بدو با عشق گفت
کاين چه نقشي بود ز اسرار نهفت
عشق گفتا آنچه من ديدم ز تو
تو نديدي سر و من ديدم ز تو
جمله ذرات پيدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان
اولين و آخرين عشقست و بس
عقل سودا مي پزد در هر نفس
عشق جانان ديد، عقل اشيا نمود
عشق بر موسي يد بيضا نمود
جوهر عشقست پيدائي حق
راز پنهانست يکتائي حق
عشق ظاهر کرد هر چيزي که بود
عقل بود اما برين واقف نبود
عشق جانان ديد و جانان گشت کل
در عيان عشق پنهان گشت کل
عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوي سر صاحب راز ماند
گر ترا عشقست يک ذره دراي
تا درين ره بشنوي بانگ دراي
چند خواهي ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نيک نه خاص و نه عام
اول آدم در فناي عشق بود
گشت پيدا ظاهرش بود و نبود
خواست تا خود را بداند از يقين
عقل او را رهنما آمد درين
اول آدم سوي هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نيافت
بي خبر از نور جان پاک بود
گر چه سر تا پاي صورت خاک بود
کرد جانان مر ورا تعليم اسم
تا عدو پيدا شود بر قسم قسم
سوي ظلمت آشيان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
از سوي دنيا سوي جنت فتاد
تاج بر فرق خدا داني نهاد
نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوي جانان ورا راهي نمود
گفت اي آدم تو هستي جزوو کل
عزها کلي بدل کردي بذل
بندگي ما را تو مطلوب آمدي
در محبت عين محبوب آمدي
دريد قدرت وجودت چل صباح
داد ترکيبي مرورا روح راح
هر چه بيني آن تويي خود را بدان
ظاهري و باطني و جسم و جان
اولي بس بي نهايت گشته
پرتوي بي حد و غايت گشته
عرش با کرسي ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند
آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرات تست
آفرينش از تو بگرفته نظام
اولين و آخرين را کن تمام
آدم آن دم گفت اي جان جهان
اي مرا نور دل و عين عيان
اي بتو پيدا شده جان و تنم
اي ز نور تو شده ره روشنم
اي مه و خورشيد عکس نور تو
من ز تو مي خواهم اين منشور تو
تا مرا راهي نمايي از رهت
زانکه آدم هست خاک در گهت
جزو و کل ذات تو مي بينم همه
در دم آدم فکندي دمدمه
هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسي غرقه انوار تست
اي بتو روشن تمام کاينات
آدم مسکين شده گم در صفات
کمترين خاک کويت آدمست
نور پاکت روشني عالمست
آدم از تو راه عزت يافته
از همه اشيا ترا دريافته
مر مرا راهي سوي جانان نماي
اين گره از جسم آدم بر گشاي
نور پيغمبر يقين راه او
گشته پيوسته سوي درگاه او
ديد آدم عالم از بهر فنا
انبيا و اوليا و اصفيا
گفت احمد کاين همه ذرات تست
نقطهاي صفحه آيات تست
از ميان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم
انبيا از نسل تو پيدا شوند
هر يکي سر فتنه غوغا شوند
آنچه اسرارست ما داناتريم
جمله از خود ديده برديد آوريم
آنچه ما دانيم آن ظاهر کنيم
گاه مؤمن گاهشان کافر کنيم
آنچه ما دانيم پيدا آوريم
نيک و بدهاشان تمامت بنگريم
آنچه ما دانيم از نيک و بدي
حکم کرده در ازل الا الذي
آنچه ما دانيم از اسرار کل
بگذرانيم از همه از عزو ذل
بر سر هر يک قضايي آوريم
بر تن هر يک بلايي آوريم
چرخ را دور شبانروزي دهم
شب برم روز آورم روزي دهم
يفعل الله مايشاء از حکم ماست
هر که جز اين بنگرد عين خطاست
چشم بگشاي اي امين راه بر
کار عالم را تمامت در نگر
اين همه بند ره سالک شدست
جملگي تقدير از مالک شدست
هر که او در قيد چندين پيچ پيچ
چون بميرد در نيابد هيچ هيچ
انبيا بودند سر غوغاي عشق
جان فدا کردند در سوداي عشق
زانکه راه جمله پيچاپيچ بود
چون بديدند آن همه بر هيچ بود
محو گشتند از صفات جسم و جان
تا يقين شان گشت بي شک جان جان
در ره توحيد فاني آمدند
غرق آب زندگاني آمدند
در ملامت ها که آمد جمله شان
از نشان جسم گشته بي نشان
آنچه آمد از بلا بر انبيا
در ره معشوق از جور و جفا
اول آدم از عزازيل لعين
در گمان افتاد از راه يقين
نوح را بنگر که از طوفان چه ديد
شد درون بحر عشقش ناپديد
ديگر ابراهيم را از تف نار
غرقه گشته در ميان نور نار
باز در يعقوب نابينا نگر
يوسفش گم کرده گرگان پيش در
باز بنگر کز سليمان ملک و تاج
بستدند از وي بکلي ديو داج
در نگر کايوب ابدال ضعيف
مانده اندر کرم تن زار و نحيف
باز بنگر چون زکريا بردرخت
کرده اره بر وجودش لخت لخت
باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشاق را
باز موسي را نگر ز آغاز عهد
دايه اش فرعون و از تابوت مهد
باز بنگر بر سر يحيي که چون
کرده جوشش بر سر عشاق خون
باز بنگر تا که عيسي چند بار
آوريدند آن سگان در زير دار
باز بنگر تا سر ختم رسل
چند ديده خويش را در عين ذل
اين همه راه ملامت آمدست
تا بنزديک قيامت آمدست
کس نداند تا چه حکمت ميرود
هر وجودي را چه قسمت ميرود
جهد مي کن تا ز صورت بگذري
بو که از معني زماني برخوري
جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ايشان جان فشان
اين طلسم از جسم و صورت برفکن
طيلسان از روي معني برفکن
تا بگنج ذات مخفي در رسي
همرهان رفتند و تو مانده پسي
ذات تو در نيستي پيدا شود
وين دو بيني تو در يکتا شود
اي شده کون و مکان از تو پديد
هر چه گفتم گوش جان از تو شنيد
اي درون جسم و جان پيدا شده
از دو عالم تا ابد يکتا شده
اي اناالحق گفته بي لفظ و زبان
در دلم پيدا و از ديده نهان
اولين و آخرين را رهنمون
از تو پيدا گشته يکسر کاف و نون
اي بذات خويش بيچون آمده
نه درون رفته نه بيرون آمده
آشکارا بر دل و بر جان شده
از تمام ديدگان پنهان شده
اي شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حي و کردگار
اي جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو
اي کمال لايزالت نور پاک
اي شده جوياي صنعت آب و خاک
آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خيمه کرده بي ستون و بي طناب
ماه هر ماهي ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته
آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پيمايي تمام
تا ز جايي راه يابد سوي تو
در نفسها ميزند اوهوي تو
آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار
خاک خاک راه بر سر کرده است
کو ميان صدهزاران پرده است
از پس پرده ترا جويان شده
اوفتاده در ره و حيران شده
کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پايش فرو رفته بگرد
ميرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند در وصالت را بگوش
هر شجر کان از زمين آيد برون
مي شود در راه عشقت سرنگون
ميوه هاي رنگ رنگ از شاخسار
ميکند هر سال از صنعت نثار
طالبان عشق در کار آمده
از پي حسنت ببازار آمده
جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اينجا مي کند زان پرورش
تا ز اسرار تو اي عقل فضول
ميکند هر ذره تدبير وصول
چند گويم چند جويم مر تورا
اي ز پنهاني شده پيدا مرا
در سوي هر ذره چون بنگرم
از هويدائيت آنجا ره برم
عشق راهم مينمايد هر نفس
عقل مي اندازدم در باز پس
چون يقينم شد که جانانم تويي
محو گشتم در تو، بردار اين دويي
قل هوالله احد يک بيش نيست
ديده بگشا زانکه او يک بيش نيست
خالقا بيچاره راه توم
بنده و زنداني جاه توم
در درون نفس چندين پيچ پيچ
مانده ام جان پرخطر بر هيچ هيچ
از دو بيني ديده ام بگشاي زود
سوي مقصودم رهي بنماي زود
حاضري يا رب ز زاريهاي من
وا رهان جانم ز دست خويشتن
سير گشتم از جهان و خلق پاک
آرزويم ميکند در زير خاک
بي نيازا در نياز من نگر
وارهان جانم ازين خوف و خطر
از سوي صورت سوي معني برم
وز سوي معني سوي عقبي برم
از لقاي خود دلم پر نور کن
وز عزازيل لعينم دور کن
رحمتي کن بر من آشفته کار
از خداوندي به بخشش در گذار
گر نيامرزي تمامت جزو و کل
عزها کلي بدل گردد بذل
اي گناه آمرز مشتي پر گناه
هم ز تو سوي تو آوردم پناه
در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا اميد تو خواهي بدن
شومي و بي شرمي ما در گذار
کرده ما پيش چشم ما ميار