حکايت يحيي معاذ و بايزيد

ز يحيي ابن المعاذ آن شمع اسلام
خطي آمد به سوي پير بسطام
که شيخ دين چه مي گويد در آن کس
که خورد او شربتي پاک و مقدس
که سي سالست تا ليل و نهارش
سري بودست بگرفته خمارش
رسيد از بايزيد او را جوابي
که اينجا هست مردي را شرابي
که دريا و زمين و عرش و کرسي
بيکدم خورد از او ديگر چه پرسي
هنوزش نعره هل من مزيد است
گر او را مي نداني بايزيد است
چرا ناخورده مي از دست رفتي
که هشيار آمدي و مست رفتي
بسي خود را تهي دستي نمايي
که از جام تهي مستي نمائي
هزاران بحر نقد اين جهانست
سراسر پر براي خاص جانست
چو اينجا مست از يک مي توان شد
بدريا نوش کردن کي توان شد
اگر تو مست عشق دلفروزي
بيک فرمان بميري و بسوزي
و گرنه مست خويشي همچو مستان
بره رفتن چه برخيزد زمستان
بفرمان رو اگر داري مقامي
که گر مستي نياري رفت گامي
که هر عاشق که بر فرمان نباشد
اگر دردش بود درمان نباشد