حکايت معشوق طوسي با سگ و سوار

مگر معشوق طوسي گرمگاهي
چو بيخويشي برون مي شد براهي
يکي سگ پيش او آمد در آن راه
ز بيخويشي بزد سنگيش ناگاه
سواري سبز جامه ديد از دور
در آمد از پسش با روي پر نور
بزد يک تازيانه سخت بروي
بدو گفتا که هان اي بيخبر هي
نمي داني که برکه ميزني سنگ
تو با او بوده اي در اصل همرنگ
نه از يک قالبي با او بهم تو
چرا از خويش ميداريش کم تو
چو سگ از قالب قدرت جدا نيست
فزوني جستنت بر سگ روا نيست
سگان در پرده پنهانند اي دوست
ببين گر پاک مغزي بيش از اين پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسند است
وليکن در صفت جايش بلند است
بسي اسرار با سگ در ميانست
وليکن ظاهر او سد آنست