الحکايه و التمثيل

شنودم من که موشي در بيابان
مگر ديد اشتري را بي نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر به آساني روان شد
چو آوردش به سوراخي که بودش
نبودش جاي آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتراي گم کرده راهت
من اينک آمدم کو جايگاهت
ترا چون نيست از سستي سر خويش
بدين عدت مرا آري بر خويش
کجا آيد برون تنک روزن
چو من اشتر بدين سوراخ سوزن
برو از جان خود بر گير اين بار
که اشتر گربه افتادست اين کار
برو دم درکش اي موش سيه سر
که نتواني شد استر را سيه گر
ترا اي مور از ان دل خوش فتادست
که کيک تو عماري کش فتادست