الحکايه و التمثيل

شنودم من که وقتي پادشاهي
که رويي داشت در خوبي چوماهي
زبهر گوي بازي رفت بيرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوي حسن در ميدان بيفکند
فلک از گوي او چوگان بيفکند
رخش لاف جهان آراي مي زد
جهانرا حسن او سر پاي مي زد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
غم عشقش زهي سوداي بي سود
لب لعلش زهي حلواي بي دود
چو سر مستي درآن ميدان همي گشت
وزو نظارگي حيران همي گشت
مگر سر گشته چون شمع باسوز
که گلخن تافتي بيچاره تا روز
بديد از دور روي آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
زعشقش آتشي در جانش افتاد
که دردي سخت بي درمانش افتاد
دلش در عشق معجون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر مي زد چوکافور
فرو مي برد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالي مشوش
زدست دل دلي در دست آتش
نفس از جان چون دوزخ بينداخت
زمستي جامه را نخ نخ بينداخت
همي بدريد جان آن عاشق مست
بجاي جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زير و زبر شد
بيفتاد و ز مستي بي خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
ميان راه مرغ نيم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکين بي يار
زهي عشق و زهي درد و زهي کار
به آخر هم چنان تا ده شبان روز
ميان خاک بود افتاده تا روز
چو لختي با جهان هستي آمد
دگر ره در خروش مستي آمد
فغان مي کرد وز هر سوي مي رفت
چو باران اشگ او بر روي مي رفت
چو برقي چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن اين صحرا برون بود
تنش را بسته با صحراي خون بود
به آب چشم صحرا کرده پر گل
جهاني درد صحرا کرده بر دل
نه يک محرم که با او راز گويد
نه يک هم دل که رمزي باز گويد
اگر چه خوردن و خفتن نبودش
وليکن زهره گفتن نبودش
بدل مي گفت شاهي عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهي
سپه گيرد زماهش تا به ماهي
وگر يک مردش آرد روي بر من
ز نامردي نجنبد موي بر من
برون مي آيد از گلخن گدايي
به بوي وصل زين سان پادشايي
اگر بر گويم اين راز آشکاره
بيک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
به آخر مدت ده سال پيوست
زعشق پادشاه از پاي ننشست
همه شب تا بروز و روز تاشب
ستاده بر درش مي گفت يارب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامي خود نامش برفته
وزيري داشت زيرک شاه عالي
وزيرش آن بجاي آورد حالي
وليک از بيم شاه تند خاطر
نمي يارست کرد آن حال ظاهر
مگر يک روز بردا برد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
برون آمد به ميدان يوسف عهد
بزير چتر چون خورشيد در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پر سخن ليکن زفان لال
چو شاه گوي زن چو گان برآورد
دل درويش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش يافت بويي
بسر مي شد زخود بي خود چو گويي
وزيرش وقت ديد و جاي خالي
زگلخن تاب رمزي گفت حالي
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
اگر چه نيست شه را رازگويي
بسوي او فرو انداز گويي
اگر چه ننگ باشد از چنين يار
غريبي نبود از شاهان چنين کار
شه از لطفي که او را بود در تاخت
بسوي آن گدا گويي بينداخت
به عاشق گفت گويم ده به من باز
چرا ماندي چنين آخر دهن باز
چو از شاه اين سخن بشنيد درويش
به خاک افتاد و مي افتاد در خويش
زچشمش اشک ريزان شد چو باران
همي لرزيد چون برگ چناران
زجان صد جام خون بر جامه کرده
جهاني گرد او هنگامه کرده
برآوردي بدردي باد سردي
که تا هنگامه حالي سرد کردي
به آخر در ميان خاک و خواري
به گلخن باز بردندش بزاري
دلش مستغرق درياي اندوه
زچشم او زمين چون چشم در کوه
هوا از راه او سردي گرفته
ملک از روي او زردي گرفته
به آخر ماند آن بيچاره ماهي
چو اندر زير کوهي مانده کاهي
مگر شاه از وزير خويش پرسيد
که از ما گويي آن درويش ترسيد
بيا تاگلخن او باز جوييم
دمي با عاشق خود راز گوييم
سزد گر عاشقان آرند شوري
که پيلي مي شود مهمان موري
زهي دولت که خورشيد سرافراز
به پيش ذره خود مي شود باز
چو شاه آورد سوي گلخن آهنگ
خبر آمد به گلخن تاب دل تنگ
چو شه در روي آن دل داده نگريست
سر او در کنار آورد و بگريست
دل پر جوش او را مرهمي کرد
خودش مي کشت و خودماتم همي کرد
چو سوي هستي خود راه يابند
سر خود در کنار شاه يابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشيند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمين تا آسمان آه
گلاب از ديده ها بر خويشتن زد
بزد يک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حيران برآمد
يکي بي جان دگر با جان برآمد
برو اي هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نيست هرگز
برو سودا مپز اي پاره خاک
که مستغني است از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فداي راه مشتي خاک کردند
خطاب آمد که اي پاکان درگاه
سجود آريد آدم را بيک راه
که افشانديم چندين سجده پاک
ز استغناي خود برپاره خاک
که ذات ما ازينها بي نيازست
چه جاي سجده و جاي نمازست
برو اي گلخني گلخن همي تاب
درين آتش به صد شيون همي تاب
برو تا چند ازين تزوير ودستان
که بيهوده بسي گويند مستان
اگر سلطان بسوي تو کند راي
چه سازي چون نه جان داري و نه جاي
نه جان آنک حالي پيش آري
نه جاي آنکه نزد خويش آري