الحکايه و التمثيل

شنودم من که پيري بود کامل
نه چون پيران ديگر مانده غافل
نه شب خفتي و نه روز آرميدي
بروز و شب کسش خفته نديدي
کسي پرسيد کاي پير دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتي و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش درشيب و بالا
يکي پيوسته مي تابند در شيب
دگر را مي دهندآرايش و زيب
ميان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آيد در ميانه
نياوردست کس خطي بنامم
که تا من زين دو جا اهل کدامم
دلي پر تفت و جاني پر تب و تاب
چگونه يابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگو ساري من در خواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فداي خلوت بيدار داران
عزيزا چند خسبي چشم کن باز
پس زانوي خود خلوت کن آغاز
مباش آخر ازآن مستي پريشان
که شب مهتاب بنمايد بديشان
چرا خفتي شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زين خواب آخر
نينديشي که چون عمرت سر آيد
بسي مهتاب در گورت درآيد
ترا زير کفن بگرفته خوابي
فرو آيد به گورت ماهتابي
بر انديشه کسي چون خواب يابد
که در گورش بسي مهتاب تابد
شب مهتاب چون مي آيدت خواب
که عاشق خواب کم يابد به مهتاب
نکو نبود چه گويد مرد هشيار
بخفته عاشق و معشوق بيدار
چه معشوق وچه عاشق اين چه لاف است
به خاکي کي رسد پاکي گزاف است
تو مرد گلخن نفس و هوايي
کجا مردان عشق پادشاهي