الحکايه والتمثيل

چو خواهد شد دوزخ ريزان
دورخ در خاک ماليد اي عزيزان
بر انديشيد از آن ساعت که در خاک
فرو ريزد دورخ چون برگ گل پاک
در آن ساعت نه بتوانيد ناليد
نه رخ در پيش او رد خاک ماليد
کنون باري شما را قدرتي هست
شبان روزي بدين سان حضرتي هست
چرا در کار حق سستي نماييد
اگر مرديد پس چستي نماييد
بمردي آنگه آيد افتخارت
که تو کاري کني کايد بکارت
تو خواهي تا بسي طاعت کني تو
ولي از جهل يک ساعت کني تو
نخواهد ماند با تو هيچ هم راه
مگر سوز دل و آه سحرگاه
تو خود هرگز شبي در درد اين کار
نداري خويش را تا روز بيمار
مخسب اي دوست تا بيدارگري
مگر شايسته اسرار گردي
چرا خفتي تو چون در عمر بسيار
نخواهي شد زخواب مرگ بيدار
برو با گورت افکن خواب خود را
مگر بيدار گرداني خرد را
ببين کين آفتاب مانده عاجز
نگرد از خواب چشمي گرم هرگز
گرت چون آفتاب اين درد باشد
زبي خوابيت رويي زرد باشد
الا اي روز و شب در خواب رفته
برآمد صبح پيري و تو خفته
نيم ترسي که مرگت خفته گيرد
دلت را خفته و آشفته گيرد
تو در خوابي و بيداران برفتند
عزيزان وفاداران برفتند
تويي در کيسه اين دهر خود راي
بمانده هم چو سيم قلب بر جاي
زغفلت بر سر غوغا بمانده
سري پر لاف و پرسودا بمانده
گرفتم شب نخفتي صبح گاهان
خرا خفتي چو خفتي دير گاهان
مکن در وقت صبح اي دوست سستي
که داري ايمني و تن درستي
چو پيدا شد نسيم صبح گاهي
درآن ساعت بيابي هرچ خواهي
هر آن خلعت کزان در گاه پوشند
چوآيد صبح در آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه در گوش
درآيد ذرهاي خاک در جوش
دلي کو از حقيقت بوي دارد
به بيداري آن دم خوي دارد
ترا گر سوي آن درگاه راهيست
بوقت صبح خون آلود آهيست
دلا آن دم دمي از خواب دم زن
به آهي حلقه را بر حرم زن
برآر از سينه پر خون دمي پاک
که بسياري دمد صبح و تو در خاک
بگير آن حلقه را در وقت شبگير
دل شوريده را درکش به زنجير
و يا بنداز دل ديوانه بر گير
خوشي فرياد مشتاقانه بر گير
زفان بگشاي با حق رازي مي گوي
غم ديرينه دل باز مي گوي
خوشي بگري چو باران در عتابي
مگر بر خيزدت از دل حجابي
در آن دم گر شود آهي ميسر
ز دنيا و آنچ در دنياست خوشتر
عزيزا عمر شد در ياب آخر
شبان روزي مشو در خواب آخر
به شب خواب و بروزت خواب غفلت
که شرمت باد اي غرقاب غفلت
مخسب اي خفته آخر از گنه بس
چرا خفتي که گورت خوابگه بس
هزاران جان پر نور عزيزان
فداي سجده گاه صبح خيزان
رهي لذت که در شبهاي تاري
نياز خويش بر حق عرضه داري
خوشي در خاک مي مالي رخ خويش
بزاري مي گزاري پاسخ خويش
همه آفاق آرامي گرفته
ره تو با حق انجامي گرفته
گشاده پيش او دست نيازي
گهي در گريه گه در نمازي
بنه پايي که در پيش چنان کس
خلايق خفته و تو باشي و بس
به بستر غافلان باز اوفتاده
تو و حق هر دو هم راز اوفتاده
چنين شب گر کند يزدان کرامت
نياري گفت شکرش تا قيامت
خوشا با حق شب تاريک بودن
ز خود دور و بدو نزديک بودن
ازين بهتر چه کار و بار داري
که يک شب پيش او بيدار داري
چو صد شب از هوا بيدار بودي
بشهوت ريزه در کار بودي
شبي بيدار دار آخر خدا را
چو صد شب داشتي نفس و هوا را